اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «گفتگو با خودم» ثبت شده است

فراموش کن ...

راحت زندگی کن ...

هنوز اونقدر ناز و جون هستی که کلی لذت ببری ...

میدونم کجام توی ذهنت و بخاطرش ازت ممنونم ، اما بعضی حرفها رو رک باید زد ...

برای خودت و احساست احترام قائل باش ...

واسه همین و واسه صداقت رفتاری با خودت ازت ممنونم ...

ازت عذر میخوام که توی این شرایط قرارت دادم ...

اما صادقانه باید بگم برای من یادآوری شد ...

همه آدمها و نگاهشون به من ...

و این تقصیر تو و هیچ کس نیست ...

این منم و نگاه منه به زندگی ...

اما آخرین نصیحت ...

زندگی 2 تا اتاقه ...

تو یکی پر از چمدونه و یکی دیگه از اتاق ها خالی ...

و تو باید از اتاق پر از چمدون بری داخل اون یک اتاق ...

اما فقط میتونی یکی از این چمدون ها رو با خودت ببری ...

چون از اون در فقط میتونی یک بار رد بشی و فقط با تو یک چمدون جا میشه ...

حالا این تویی با دنیایی از چمدون های متفاوت ...

زشت ...

زیبا ...

درون زیبا و ظاهری کهنه ...

ظاهری نو و درونی خالی ...

و...

حالا بهترین انتخاب رو تو باید داشته باشی ...

چون این چمدون تا آخر عمرت خودش یا اثرش همراهت میمونه ...

پس سعی کن جمدون اشتباهی همراه خودت نبری ...

حالا شاید بفهمی چرا میگم بهترین انتخاب با توست ...

 

دوست دارت منی که هم رفیقته هم دوستت ...

اما تو باید یا باهاش رفیق باشی ، یا دوست !!!

محمد فدردی

میخوام بااونی که عشقمو گرفت چندکلمه درد و دل کنم...

عشقم عشـﻘﺖ ﺷﺪ؟ !

ﻋﺸـﻘﺶ ﺑﺎﺵ ...

فقط ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺁﺷﻨﺎﺕ ﮐﻨﻢ :

 ﺑﻬﺶ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮ , ﺩﻭست ﻧﺪﺍﺷﺖ ...

ﺑﺰﺍﺭ ﺻﺒﺤهﺎ ﺑﺎ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺎﺷﻪ ، ﮐﻪ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺳﺮﺣﺎﻝ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻪ ... 

ﺍﮔﻪ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻡ ، ﺯﺭتی ﻧﮕﻮ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ، ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻞ ﮐﻞ ﮐﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﻏﻮﻧﺘﻢ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ ...

 ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ توله سگ ، ﺍﺯﺩﺳﺘﺶ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ، ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...

ﺍﺳﻤﺸﻮ ﻫﺮ ﺟﻮﺭی ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ...

اگه گفت میخوام تنها باشم ، یعنی میخواد کنارش باشی و حرف نزنی...

اگه گفت من همیشه کارامو خودم انجام میدادم و به کسی احتیاج ندارم ، یعنی یکجا حواست نبوده ، تنهاش گذاشتی برو سریع کمکش کن...

اگه کنارت پاهاشو روی هم انداخته ، یعنی از یک چیزی احساس نا امنی کرده ...

زود دستتو بزار روی پاشو نوازشش کن تا بدونه هستی ...

اگه شروع کرد به گیر دادن بهت ، یعنی داره عاشقت میشه ، فقط میترسه...

هروقت گفت میخوام از این شهر برم ، یعنی دلش گرفته ، بهش خوش نمیگذره ، بیشتر براش وقت بزار ، ببرش مهمونی ، دوستاتو دورش جمع کن ، کنار دوستات دستشو بگیر ، اینو خیلی دوست داره...

اگه هی به گوشیش نگاه میکرد ، یعنی دلش تنگ شده شروع کن به حرف زدن باهاش ، بزار سرش بند تو بشه ، اون تحمل دلتنگیو نداره و عصبانی میشه ...

اگه دیدی داره دستاشو یا گردنشو میماله ، یعنی نوازش میخواد ، حواست بهش نبوده زود نوازشش کن...

اگه تو ماشین حرف نمیزد و یا سرشو چسبونده بود به شیشه ، یک گوشه نگه دار ، سرشو بگیر تو بغلت ...

اگه دیدی داره تند تند به آینه نگاه میکنه ، یعنی خیلی وقته ازش تعریف نکردی ، دوست داره خوشگلیشو به یادش بیاری...

جلوش در مورد کار حرف نزن ، حس خوبی نداره براش ، بزار بدونه مردش ماله اونه نه کار...

تعریف خیلی دوست داره ، ازش تعریف کن ولی حواست باشه ، زرنگه تعریف علکیو میفهمه ، اونوقت با ترحم اشتباه میگیره و بیچاره میشی...

هروقت داشت از ناراحتی هاش صحبت میکرد ، آروم گوش کن و سعی نکن ایرادشو بگیری ، فقط گوش کن ، میفهمی فقط گوش کن

و آخرش بهش بگو بهش اعتماد داری و پشتشی ، اینجوری براحتی میتونه از پس مشکلش بربیاد...

ببوسش ، نوازشش کن ، اما لوس بازی درنیار ، از مردای لوس متنفره...

اگه خواستی کنارش بخوابی ، تحمل کن از اینکه تو شروع کننده باشی بیزاره ، اما تو باید تموم کننده باشی ، اینجوری حس خیلی خوبی داره ...

خلاصه همه جا مرد باش ، از پسر بچه ها بدش میاد...

ازاینجا ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ی ﻭﺟﻮﺩم ﺑﻬﺖ میگم : " غریبه " ﻣﺪﯾﻮنی ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ

ﻋﺸــــــﻘﻤﻮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ کنی ﻭ ﺩﻟﺸﻮ بشکنی ...

میشکنمت آخه ، ﺍﻭﻥ ﻫﻨﻮﺯﻡ

ﻋﺸـــــــــــــــــــﻖ ﻣﻨﻪ...

محمد فدردی

 تلخی روز گار اینه که ، خیلی چیزا رو میشه بخوای ، اما نمیشه داشتش !!!

 میدونی بهشت ، کثیف ترین چاپلوسی مرد زمانیه که به خاطر ، طبیعی ترین نیازش
به معصومی میگه دوستت دارم .

بهشت ، من متاسفم در کشوری زندگی میکنی که مردی لااوبالی

میتواند دختری را بشکند ...

جدا شود و بعد فراموش کند ...

و براحتی دوباره جفت شود …

اما دخترک برای انتقام اشتراک میشود با اجتماعی از گرگها …

بهشت من ، وابستگی پیداکردن به کسی که متعلق به تو نیست یعنی مرگ تدریجی رویاهایت …!!! 

امروز ، امروز هم مثل همیشه من شاهد گفتگوی چشمان آدم ها  در برابر هم بودم :

پسر بچه ی همسایه را دیدم که با چشمانش به دختر بچه هم بازی خود میگفت : دوسِتت دارم

دختر بچه همبازی با نگاهی معصومانه پرسید  : مثل آدم بزرگا؟!

 اما پسر بچه آهی کشید و در سکوت گفت :
نه… رااااااستکی..!!!

امروز ، امروز ، پشت چراغ قرمز چهار راه ، روزنامه فروشی جار میزد :

آخرین خبر، آخرین خبر ، خر شدن سی نفر در نیم ساعت…

زنی دستش را از شیشه اتومبیلش بیرون آورد و گفت :یدونه به من بدید لطفا...

روزنامه فروش گفت بفرمایید...

و بعد از سبز شدن چراغ ، در ادامه باز هم با لبخند نگاهش فریاد میزد :

آخرین خبر ، آخرین خبر ،  خر شدن سی و یک نفر در سی و یک دقیقه…!!!

در اداره دختری تنها را دیدم ، که با خودش میگفت :

اگر من بزرگ نمی شدم...

پدربزرگ هنوز زنده بود...

موهای مادرم دیگه سفید نمیشد ...

مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید ...

تنهایی ، معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود ...

غروب جمعه برام دلگیر نبود ...

آخ چقدر گرون تموم شد بزرگ شدن من…!!!


در مسیر کافه پسری را دیدیم که در حال قدم زدن با دختری بود ...

وقتی داشت به دختر میگفت ، وای تو بهترینه منی ...

دختر با چشمانش میگفت :

دنیایی که من با تو میبینم پر از دست هایی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها ...


دخترکانی فراری از خانه دیدم که به هم میگفتند :

کاش به دوران بچگی برگردیم ...

قول میدیم از خونه بیرون نیایم ...

یا دنبال سایه خودمونم نریم ...

و پسرانی که در پشت سر به آنها فکر میکردند...

و مردی بود تنها در نیمکت کنار خیابان که با چشمانش فریاد میزد :

واقعا خیلی سخته برای این که بفهمند آتش گرفته اند ...

و کسی که آتش گرفته نباید بدود ...


هنگام وارد شدن به کافه پسری تنها بود و با خود زمزمه میکرد :

امروز باز هم استاد جمله همیشگی رو گفت :

دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند !

مگر اینکه یکی از آنها بشکند ...

و من باز هم خودم را شکستم ، پس چرا به او نرسیدم ؟

لبخندی تلخ زدم و در دلم گفتم :

شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد …


جماعتی را دیدم به گفتن غیبت ...

جماعتی به دیدن غیبت ...

و جماعتی در فکر غیبت ...


دختری در کنار دوستانش سکوت کرده بود و در رویایش فریاد میزد :

دیگه جدی جدی بریدم ...

چقدر خودمو بی توجه نشون بدم که رفتنش واسم مهم نیست ...

بچه ها به جای غیبت واسم دعا کنید برگرده ...

اما بعد پشیمان از این فکرش دوباره به خودش میگفت :

نه بسه ...

نه به دیروزی که بودی فکر میکنم ، نه به فردایی که شاید بیای!!!

میخوام امروز رو زندگی کنم …

خواستی برگرد …

خواستی برنگرد ….


و دخترک نشانه بینی که داشت فال میگرفت برای دوستش ...

و دوستش هنگام شنیدن فالش با چشمانش به او میگفت :

دل درد گرفتم از بـس فنـجان های قهوه رو سر کـشـیدم ...

و تو . . .تو ، ته هیـچـکدام نـبـودی ...


کافه چی را دیدم که پشت خنده هایش با دختری میگفت :

روزهای اول به خودم میگفتم نمیدونم واقعا دوستش دارم یا که اون منو دوست داره !

اما حالا میدونم و میدونه !

و بازهم نشون نمیده منو دوست داره !

پس منم یه حلقه تودست چپم میکنم ، برای اینکه فکرکنه منم دیگه دوستش ندارم …

اما غافل از آن که دختر را فقط نیلوفرانه دوست دارد ...


پسرکی تنها ، که بدن نیمه عریان دختری باکره را بر بازویش نقش زده بود و در دلش میخواند :

ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﻯ ﺗﻮﺭﺍ ﺧﺎﻝ ﺯﺩﻡ ﺑﺮﺑﺪﻧﻢ ...

ﺗﺎﺑﻤﺎﻧﺪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﺪﻧﺖ ﺩﺭﮐﻔﻨﻢ ...

شاهد خداحافظی عشقی از معشوقش بودم که ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ :

"ﺧﺪﺍ ، حافظ"... ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ...

میبینی ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ "ﺧﺪﺍ" میندازن ...


گروهی را دیدم که در آن دختری همسر خواهرش را بی دلیل دوست داشت !!!

و با وسوسه های گل خند لبانش بی سوال مانند باران بر قلب پسر میبارید ...

آرام ...

آرام ...

شمرده ...

شمرده ...

فقط میبارید !!!

و با خود میگفت چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است !!!


و میزی تنها که بین دو نفر تقسیم شده بود ...

که با فرار نگاهشان از تیغ تیز نگاه هم ...

آزار بودن مقابل هم را در کنار چین چشمانشان شهود میبخشیدند و به هم خطاب میکردند دوست !!!


چقدر میخواستم در گوششان زمزمه کنم :

رفتـن کسـی کـه لایـق نیسـت ، نـعمـت اسـت نـه فـاجـعه ...


پسری هم بود که آرام و بی صدا دست در کیف دخترک دوستش کرد و دفترچه قسطش را بی آنکه بفهمد قاپید و در دلش گفت :

دیشب بعد از شنیدن درد دلت از دفترچه قسط هایت ، دفترچه قسط های خودمو ورق زدم ، لامصب تمومی نداشته…

تا آخر عمر بدهکار مهربونیاتم ...

و دخترک در دلش به یاد صفای پا برهنگی عشق سابقش بود و با خود میگفت :

صفای پا برهنگیت چون میدونیستم که ریگی به کفش نداری ...


و بار و آدم هایش ...

چراغ سه تایی کم نور و آهنگی ممتد و شیشه ای کدر که چهره هامان را تیره در خود نشان می داد ...

گرد سیگار ...

لیوان های نصفه از آب و اورد ...

و پیک های قهوه ای که به سلامتی نبودنها سر کشیده شده بود ...


و بهشتی که فقط با صدایش مرا در آغوش میگرفت...


همه را نگاه کردم

و مترجمی دیدم در توهم توانایی ترجمه ...

اما نمیدانست توانا ترین مترجم کسی است که بتواند سکوت دیگران ‎را ترجمه کند؛ 


شایدسکوتی تلخ گویای دوست داشتنی زیبا باشدو صورتی زیبا گویای سکوتی تلخ ...

اما بهشت من ...

بهشت من ...

تو را ...

و باز هم تورا دیدم ...

و در سرت شکسپیر موج میزد به تو میگفت :

عشق برایت سرمایه ای است که تا صد در صد منفعت ندهد آن را به کسی نمی سپاری ...

اما فراموش نکن اگرکسی یکبار به تو خیانت کرد ؛

این اشتباه از اوست ؛

ولی ... ولی .... اگرکسی دوبار به تو خیانت کرد این اشتباه ازتوست !!!


اما به ناگاه مرا با چشمانت در آغوش خداحافظی تلخ گرفتی و گفتی :

عزیزکم ، بازی برد و باخت داره...

و من زبانم بند آمد تا بگویم :

بی انصاف کدام بازی؟ “من با تو زندگی میکردم!”

محمد فدردی

همچو پروانه ای بی بال میپرم ...

خارپشتی زیر پایم نوازشم میکند ...

مهربان ، آرام ، پردغدغه ، پر زجر ...

چونان بادکنکی میمانم که آرزوی هوایی در خود دارد ...

تلخ و شیرین ...

ضربان بوم ... بوم ... بوم قلبم ...

ترس ... عشق ... تنهایی ...

چشمانم قبری است که خودم را دفن کرده است...

در را ببند دخترک شادان روزهای خوب زندگی ...

انگشتانم را کنار میله تاب میبینم ...

آهنگ بندری دستانم روانم را به رقص وا میدارد ...

هوایی شدم ، هوا میخواهم ...

سیگار را تو بکش ...

من خودم را میکشم بر تابی فلزی که تحمل وزن تنهایی مرا هم ندارد ...

محمد فدردی

امشب مهمون داشتم ، وقتی اومد خیلی عاقل شدم ...

وقتی اومد ، بالشتمم داشت باهام حرف میزد...!

میگفت دیونه فکر کردی به بالشی که زیر سرت می ذاری، می شه دروغ گفت ؟

چی میخوای بگی ؟

 میخوای بگی خواب بودی !

 خواب بد دیدی ؟

خر که نیستم ! بالشتتم ! می فهمم !

نکنه دلت براش تنگ شده !

 بهش یک نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم :

تختی که هر شب تنها روش بخوابی ، تخت نیست که تابوته ؛

بالشم بغلم کرد و تو چشام نگاه کرد و گفت :

 دیونه ، تخت که همیشه بهت میگفت اگه از تنهاییت راضی نیستی هرزگی کن ، راحته !

 ولی تو همیشه با دعوا میگفتی... عشــــق نه هـــــرزگی !

حالا چی شده از  تنهاییت دیگه راضی نیستی ...؟

در از اونطرف یکهویی داد زد : آخه یه سری آدما هستن ، تا فهمیدن دوسشون داره ، سریع خودشونو گم کردن...

تازه منم محکم پشت سرشون بستن و رفتن ،من که آرزو میکنم تا صد سال دیگه هم پیداشون نشه ... !

نگاهی به مهمونم ، که بین چهار چوب در وایساده بود کردم بدون تعارف اومد داخل

وقتی اومد ، یکهویی بدجوری دلتنگ شدم...

 مهمونم هم اومد بین منو بالش دراز کشید و پرسید : دیونه فکر کردی دلتنگی چه معنی ای داره !

گفتم : دلتنگی معنی نداره، درد داره..!!

جواب داد: تو دیونه ای، وقتی تمام اعتماد و علاقه ات رو صرف یک نفر میکنی

 دو چیز بدست میاوری...

یا شخصی برای زندگی...

یا درسی برای زندگی...

از دست این مهمون ناخونده ناراحت شدم ...

آخه نگران بودم و عاقل ...

  بالشو کنار زدم و پاهامو تو بغــــــــــــلم گرفتم و توی دلم به اونی که دلتنگش شده بودم گفتم :  امشب...! امشـــــــــــــب از آن شبهاییست...

که دلـــــــــــــــــــم هوای آغوشت را کرده...

افــــــــــــســــــــــــوس ، افسوس که جز...

تنهـــــــــــایی ام...

مهمان دیگری نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارم...!

دیوار صدای دلمو شنید و یک جوری که تنهایی هم ببینه و صداشو بشنوه ، به گوشه ی خودش اشاره کرد و بلندبلند گفت :

 عشق مثل این تاره عنکبوته که کنج من تنیده شده...!

میبینی عنکبوتش سیره ، ولی اون پروانه که همون اعتماد و علاقه است توش گیر افتاده ،اونجاست که تازه قصه زندگیش شروع شده ، نه میتونه پرواز کنه نه میمیره ...!

محمد فدردی

گفتم : خیلی میترسم!

گفت : چرا ؟

گفتم  : چون از ته دل خوشحالم ،  این جور خوشحالی ترسناکه !

پرسید : آخه چرا؟

جواب دادم : وقتی آدم اینجور خوشحال باشه  ، سرنوشت آماده است چیزیو از آدم بگیره !

گفت : امکان نداره ؟! ...

واسش این دلیل آوردم که :

یک روز داری میون مردم راه میری و میبینی تو ازدحام جمعیتی ، یکدفعه چیزی احساس میکنی ، برمیگردی بهش خیره میشی و...

 یک مدت میگذره و روزی میرسه که غیره اون هر چی هستو  فراموش  کردی ...

دلتو مرور میکنی تمامش از اونه ،فقط یک نقطه واسه خودت مونده که باز قاب عکسشو روش میخ کردی

بعد به  این فکر میکنی چه اتفاق غیر ممکنی میتونه باعث جدایت بشه!  و آخرش غرق میشی ...  اونقدر از ته دل خوشحالی که حتی صدای هق هق گریه آسمون بنظرت زیبا میاد و فرق اشک وآبو  دیگه نمیفهمی ...

خودتو جستجو میکنی و میبینی تو مرد خداحافظی همیشگی نیستی

 بهش میگی :

 بگذار سر به سینه ام

تا ببویمت ...

اندوه چیست ، عشق کدام است ، غم کجاست

بگذار تا ببویمت ...

این مرغ خسته جان دیریست در هوای تو از آشیانه جداست

بگذار تا ببویمت ...

اما سرنوشت دیگه کارشو کرده و وقتی برمیگردی تا بهش مثل همیشه خیره بشی  دلت میگیره ...

نمیدونی چت شده آخه تا اونو داشتی هرگز دلت نمیگرفت  ، یهو میفهمی تو خیالته اما بیخیالته ،بجایی میرسه که برای در آوردن عشقش از قلبت  قلبتم میشکنه با اینکه جای یک حلقه روی انگشتش بیشتر نداره ولی دلشو داره دست به دست میکنه تا دلش توی یک دست میمونه اما نه دست تو...

 این کار ،تو رو با قانون غریبه بودن .... آشنا شدن ... عادت شدن ... عشق شدن ... روزگار شدن ... خسته شدن ... بی وفا شدن ... دور شدن ... بیگانه شدن ... جداشدن و دوباره غریبه شدن آشنا میکنه ، بعد یاد میگیری زیاد رو آدما حساب باز نکنی چونیه روزی با امضای خودت حسابتو خالی می کنن و میرن ...

و در آخر دوباره پرسید یعنی الان تنهایی

گفتم  من تنها هستم

اما ، تنها من نیستم ...!


محمد فدردی

ارسطو میگه خوشبخت و عاقل کسی است که هنگام بیدار شدن با خود می اندیشد ، منم چون دوست دارم خوشبخت و عاقل باشم وقتی بیدار شدم شروع کردم به اندیشیدن ، با اندیشه زیاد به این نتیجه رسیدم باید کاری بکنم اما باز یاد این جمله ارسطو افتادم که میگفت : پیش از آنکه کاری بکنی باید کسی باشی ، گفتم حالا که اینجوریه بزار کسی باشم اما دیدم تا کاری نکنم کسی نمیشم. آخه این چجورشه اینجوری که نه میشه کاری کرد نه میشه کسی بود.

و بعد به شدت اندوهگین شدم و دوباره هم به فکر ارسطو افتادم که میگه دو چیز اندوه را از بین می برد ،  یکی سخن دانایان و عالمان و دیگری دیدار دوستان . میگن ارسطو جزء عالمان بسیار دانای زمان خودش بوده که سخنش شروع اندوه امروزم با اون بود ، به خودم گفتم دیدار دوستان شاید اندوه منو کم کنه ، ولی دوستان واقعی  اونایی میشن که ما عاشقشونیم و بقول ارسطو انسان واقعی  انسانیست که عاشق خود باشد .

 باز  ارسطو میگه عشق انسان را از دیدن عیوب منع می کند. اینطوری باشه که خودم کلی عیب دارم و وقتی آدم پر عیب باشه از خودش اندوهناک میشه ، به خودم گفتم بزار ببینم ارسطو در مورد شادی چی گفته  ، به این جملش برخوردم که میگه :در زندگی وقتی کاری برای انجام یا چیزی برای عشق ورزیدن یا بارقه ای برای امیدوار بودن داشتید آن گاه بدانید فرد شادی خواهید بود .

کاری نمیتونیستم انجام بدم چون قبلأ بحثشو کردم ، چیزی هم که  دیگه برای عشق ورزیدن ندارم اونم دلیلشو گفتم ، موند داشتن بارقه امید تعریف امید هم از نظر ارسطو عبارت است از شروع اولین مرحله  از انجام کاری که  تمایل به آن داریم  ،خوب باز مشکلم بیشتر شد چون نمیدونیستم تمایل به چه کاری دارم اگه شروع به اندیشیدن در موردش بکنم که دوباره همه چیز از اول شروع میشد، دیدم خوده ارسطو در مورد تمایلات میگه : تمایلات خود را میان دو دیوار محکم اراده و عقل حبس کنید.  کسانی هم که تمایلاتشون  در حبس  اراده و عقلشونه انسانهایی هستن با روح برتر ، ارسطو اسرار داره هیچ روح برتری نیست که آمیزه ای از دیوانگی و جنون را در خود نداشته باشد ، و به قول خودش دیوانگی و جنون رو هم قضاوت دیگران واسه آدم میسازه ، و تاکید ارسطو به این هست که همیشه معیاری بالا تر  از انچه که دیگران از شما انتظار دارند برگزینید و اون چیزی که بالاتر از معیارهای بقیه است خوب بودنه  و در آخر باز ارسطو میگه بیشترین تاثیر افراد خوب زمانی احساس می شود که از میان ما رفته باشند .

نتیجه تفکرکردن با فلسفه ارسطو میشه مرگ

خودش هم میگه آدم عاقل هیچوقت منتظر رقم خوردن اتفاقی نیست بلکه اونو خودش رقم میزنه .... مرگ هم که فقط یک اتفاقه ..

پس در نتیجه ...

محمد فدردی

گاهی دلم میخواهد بگذارم و بروم ...

بی هر چه آشنا ...

گوشه دوری گمنام ...

حوالی جایی بی اسم ...

دور ...

فرسنگها دور...

سکوت کنم ...

دور بمانم ...

ناگفته بمانم ...

ناشناخته بمانم ...

چله نشین شوم برای تمامی تعبیراتم ...

گیج و گم بمانم در کوچه پس کوچه های افکارشان ...

راز عمیق چشمانشان را ندانم ، نبینم ...

حریمشان را ویران نکنم ...

روح نازکشان را عریان نسازم ...

امن بماند رازهای سرزمین کویر خیالشان ...

لب باز نکنم ...

اهلی نیستند مردمان این دیار ...

میان آنان گم میشوم ، میشکنم ، خورد میشوم ...

نگذارم لب هایم گشوده شود ...

حالا نه ، اینجا نه ... نه ، بانو ، اینجا ، نه ...

روزی شنیده خواهم شد ...

بی آنکه لب باز کنم ، حریمی بشکنم ، بی آنکه شکسته شوم ، بی هیچ سخن ...

همین سکوتم پر از صدا میشود ،پر از معنی ، پر از حرف .... اما ... برای گوشی که شنواست ...

آری روزی شنیده خواهم شد ...

روزی که بهترین دوستم ، دشمنم باشد ...

محمد فدردی

مدتیست که  ﻧﻘﺶ ﯾﮏ ﻫﻮﯾﺖُ ﺑﺎﺯﯼمیکنم ...

اون هم هویتی جعلی ...

حتی اطرافیانمم دیگه به درستی  با من آشنا نیستند و البته خودم هم به درستی خودم رو نمی شناسم ...

تاوان این غریبگی ، دانه های سپید مویی هست که به تازگی در لابلای سرم به وفور یافت میشه ...

گاهی هم ، و به این صورت حسی عجیب احساس میکنم ...

حس مسافری درمانده و بی پول ...

که با پایی  پیاده ...

و با تنها بلیط باقیمانده ی درون جیبش ...

 آخر وقت به ایستگاه می رسه ...

به انتظار اتوبوسی می شینه که حتی امیدی به اومدنش  هم نداره ...

خستگیش نه تنها  مجال پیاده رفتن را از اون گرفته، که توان برخواستنی هم براش نمونده ...

گاهی اونقدر بر روی صندلی ایستگاه به خیابان خیره می شه که امکان داره سراب دیدن اتوبوس اونو از جاش تکون بده ...

به ناچار سرشُ به سمت آسمان بلند میکنه ، نگاهی پر معنی به اون میندازه ...

و دوباره از سر استعسال ، نگاهشو به زمین میدوزه ...

و باز دوباره نگاهی به خیابان و ایستگاه ...

و لحظاتی بعد تکرار این عمل ...

 گاهی هم احساس میکنه اتوبوس به مانند معجزه ای در برابر ایستگاه ایستاده اما اتوبوسی پر که جایی برای اون نداره ...

بعد از انتظاری که شاید سالها به نظرش میرسه ...

اتوبوسی می ایستد  لبالب پر، شلوغ از مسافرانی  غریبُ افسرده ...

و ناتوان از جابجا شدن برای باز کردن راهی حتی کوچک جهت سوار شدنش  ...

غم از دست دادن آخرین وسیله برای  رسیدن به مقصد ...

ترس از تنهایی در تاریکی ایستگاه ...

فکر کردن به رنج پیمودن مسیری طولانی با پایی پیاده ...

و تصور استراحت و آرامشی که ممکنه در  مقصدش به اون دست پیدا کنه ...

تمام این افکار و اندیشه ها ناخودآگاه اونو به تلاش و تقلایی شدیدُ خشن و به شدت مایوس کننده برای سوار شدن به اتوبوسی که هر لحظه امکان حرکت اون هست ، وادار میکنه ...

اما تلاشی  که اگر هم نتیجه ای در بر داشته باشه ،فقط تنگی نبود جاست برای افراد درون  اتاقک اتوبوس ...

اون هم تنگی و فشاری باور نکردنی بخاطر سوار کردن بیشتر از ظرفیت مجاز افرادی با شرایط مشابه...

بعد از تحمل این تنگی و فشار  به امید پیدا کردن جایی برا نشستن به چشم تک تک افراد نشسته نگاهی از سر التماس میندازه و به امید بلند شدنشون مکث کوتاهی میکنه اما حس خستگیی که توی صورتهاشون میبینه باعث میشه دیگه ادامه نده و فقط به انتظار خالی شدن جا در ایستگاه های بعد بشینه...

بعد از گذشتن از چند ایستگاه و تحمل فشار سوار شدن افراد جدید دیگه حتی فکر پیدا کردن جایی برای نشستن و گرفتن خستگی به نظر شوخیی بیشتر نمی یاد...

آخه  ﺯﻧﺪﮔﯽ مثل ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﭘﯿﺪﺍ کنی ، ﺭﺳﯿﺪی ﺗﻪ ﺧﻂ ...

محمد فدردی