گاهی دلم میخواهد بگذارم و بروم ...
بی هر چه آشنا ...
گوشه دوری گمنام ...
حوالی جایی بی اسم ...
دور ...
فرسنگها دور...
سکوت کنم ...
دور بمانم ...
ناگفته بمانم ...
ناشناخته بمانم ...
چله نشین شوم برای تمامی تعبیراتم ...
گیج و گم بمانم در کوچه پس کوچه های افکارشان ...
راز عمیق چشمانشان را ندانم ، نبینم ...
حریمشان را ویران نکنم ...
روح نازکشان را عریان نسازم ...
امن بماند رازهای سرزمین کویر خیالشان ...
لب باز نکنم ...
اهلی نیستند مردمان این دیار ...
میان آنان گم میشوم ، میشکنم ، خورد میشوم ...
نگذارم لب هایم گشوده شود ...
حالا نه ، اینجا نه ... نه ، بانو ، اینجا ، نه ...
روزی شنیده خواهم شد ...
بی آنکه لب باز کنم ، حریمی بشکنم ، بی آنکه شکسته شوم ، بی هیچ سخن ...
همین سکوتم پر از صدا میشود ،پر از معنی ، پر از حرف .... اما ... برای گوشی که شنواست ...
آری روزی شنیده خواهم شد ...
روزی که بهترین دوستم ، دشمنم باشد ...