اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با موضوع «ماه من» ثبت شده است

ماه من ...

شنبه ها برای من روز حراج تنهاییم بود ...

اما این هفته ...

با نبودنت ...

نشنیدنت ...

و ندیدنت ...

بیهوده ورق خوردند تقویم های جهان ...

روزها برای من همه یک روز شدند ...

شنبه هایی که فقط پیشوندشان عوض می شد ...

و حتی من ... 

تنهائیم را به نصف قیمت حراج کردم ...

آخر ، سوگ خاطره ات خرج می خواست ...

اما وقتی بین بازارها در پی خرید بودی و خریدار تنهاییم نبودی ...

فقیرانه به سوگ خاطرات لبخندهایت نشستم ...

حتی شبها بر بلندترین نقاط شهر ایستادم ...

نزدیک ترین فاصله ها به ماه ...

و از پشت صور اسرافیل سکوتت ... 

طوری که همه بشنوند ...

سکـوت کردم ...!

این روزها ...

بعد از نشنیدن صدایت ...

زیادی ساکت شده ام ...

حرف هایم نمی دانم چرا به جای گلو ...

از چشمانم بیرون می آیند ...!

من در این شنبه های تکراری با پیشوندهای متفاوت ...

همانند تو ...

نوازنده خوبی هم شده ام ...

دلم شور میزند ...

و چشمانم تار ...

آخ ...

آخ ...

سرم درد میکند ...

میدانی سردرد برای من به چه معناست ...؟

یعنی ...

یک خاطره ای از تو ...

دارد درون مغزم خونریزی میکند ...

می دانم ...

می دانم ...

چه برخلاف میلت ...

چه بی خلاف علاقه ات ...

و چه با خلاف عشقت ...

به من خواهی گفت ...

میگذرد ...

اما این توقف گذشت زمان ...

در این شنبه های تکراری ...

به من فهماند ...

که چرا روزی میگفتی ...

بگذار باهم دوست بمانیم ...

عشق ...

همه چیز را عوض میکند ...

اما نمیفهمم چرا حرف "ت" را بعد از "همه چیز" جا انداختی ...؟

ماه من ...

میخواهم بدانی ...

بعضی گناه ها ...

آنقدر سنگین است ...

کـه عذابش ...

از همان موقع که مرتکب شدی نازل می شود ...

مثل ...

دل بستن به تو ...!

اما مطمئنم روزی هست ...

که خدا چرتکه دست میگیرد و حساب و کتاب میکند ...

و آن روز من را ...

به تاوان مرتکب شدن گناه دل بستن به تو ...

و تو را ...

به تاوان آن چه که با دل من کردی ...

به بهشت وصل خواهد راند ...

مدتها بود که من ، سرگردان ...

مانند مسجد های بین راهی که امشب از آنها میگذری تنها بودم ...

هر کسی که می آمد ...

مسافر بود ...

و میشکست ...

هم نمازش را ...

و هم دلم را ...

و میرفت ...

دیگر به خاک کفش این غریبه ها عادت کرده بودم ...

که تو آمدی ...

بگو چه مخدری بود گرد آمدنت ...

که این همه نیامدنت را ...

درد میکشم ...!

و این درد دیوانه ام می کند ...!

درد دیر آمدنت و دیر دیدنت ...

زنده زنده ....

نیمی از من را ...

از "من" جدا کرده ...!

حتی سیگارهایم ...

که به نابودی تنم نشسته اند ...

و من به نابودی فکر "من"

و هر دو به نابودی هم ...

آرامم نمیکنند ...

اما تو امشب هم ...

آرام بر روی خیالت خوابیده ای ...

چون خوب می دانم ...

خیالت برایم تخت است ...

و خوب میدانی ...

در خیالم با خیالت بی خیال عالمم ...

محمد فدردی