در برابر آینه ایستاده ام ...
و دردهایم را میشمارم ...
یک : چشمانم خیس است .
دو : پدری بیمار دارم که بیماریش را پنهان میکند برای ...
سه : کودکی مریض میشناسم که بر بالینش نشسته ام و دعا میکنم اگر زنده ماند ...
چهار : خواهرم که ممکن است غم از دست دادن آبستنیش را دعای من باعث شود ...
پنج : مادرم ...
شش : رفیقی که نیامد تا ...
هفت : تو نیستی
هشت : تو نیستی
نه : تو نیستی
ده : تو نیستی
.
.
.
.
.
.
.
نهصد و نود و نه : تو نیستی
هزار : تو نیستی
میبینی ، به تو که میرسم ، اعداد هم دیگر نای شمارش ندارند ...
اما هنوز چشمانم خیس است .