اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با موضوع «همزاد من» ثبت شده است

همزاد من ...

تو کافه نشسته بودم داشتم طبق معمول سرمو از تنهایی بند یادگیری یک چیز جدید میکردم ...

و باز هم طبق معمول و از سر اتفاق چشمم به یه دختر پسر که میز روبروم نشسته بودن افتاد ...

دیدم پسره دستشو میکشه رو دست دختره ...

و دختره هی لبخند میزنه ...

منم دستمو کشیدم رو دست خودم اصلا خنده دار نبود ...

به نظرت من خل شدم یا ملت ...؟!

محمد فدردی

همزادم ...

غمگینم ...

مثل مرده ای که توان تسلی دادن به بازماندگانش را ندارد ...!

 از تو به خود گفتنم سوزش چشم می آورد و از تو نگفتن تورم گلو …

این روزها ...

 قلبم بوی کافور میدهد ...

 شب به شب در آن مرده شورهـا آرزویی را غسل می دهند و کفن می کنند …

 من و تو به رویاهایمان تنها یک رسیدن بدهکــاریم ...

امشب هم ...

بالای قبر خود نشسته ام ، زار میزنم ...

چرا هر روز با نیامدنت مرا می کشی ولی خاکم نمیکنی !؟!؟!

محمد فدردی

همزاد من

 

خواص خاص بودنت ...

توی خاصیت خواص هات نیست ...

بلکه تو خاص بودن خاصیت خواص هاته ... 

که تورو به صورت خاص ...

با خاصیت ترین خاص عالم کرده برام ...

تا بتونم بخاطره خاصیت خاص بودنت ...

به خواص داشتنت افتخاری خاص کنم ...

محمد فدردی

همزاد من 

تجربه زندگی به من آموخته مهم نیست چه چیز به یک زن بدهی،

 هر چه بدهی آنرا بهتر می‌سازد:

نطفه‌ای به او بده فرزندی به تو خواهد بخشید!

خانه‌ای به او بده، از آن کاشانه‌ای خواهد ساخت!

لبخندی به او بده، قلبش را به تو خواهد بخشید  !

زن آنچه را به او بدهند تکثیر می‌کند و پژواک می‌بخشد...

پس اگر به او یک زندگیِ جهنمی بدهی، تعجب نکن که از آن جهنمی بزرگتر برایت بسازد!

محمد فدردی

همزاد من 

ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰند

چه آنها که عزیز ﺗﺮﻧﺪ !

ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﻨﺪ ...

چه آنها که فقط رویای تو اند ...

و حتی چه آنهایی که از تو متنفرتد و میخواهند سر به تنت نباشد !


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺴﺎﺯ ...

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ ...

ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ...

ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ !

ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎﺷﯽ !

ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ ....

ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ

میدانم ، ﻭﻟﯽ ...

ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ !


ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﮐﻢ ﻧﺒﻮﺩ ....

محمد فدردی

همزاد من 


ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ باز هم ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ...

می خوﺍﻫﻢ نفس هاﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

ﮔﻨﺎﻩ ﻋﺎﺷﻘﯿﻢ ﺭﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ می کنم...

ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻫﺎﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﻠﺮﺯﺍﻧﻨﺪ...

ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ،ﻣﺠﺎﺯﺍﺗﻢ ﮐﻦ...

ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﺎﻧﻢ...

محمد فدردی

همزاد من

دقیقا نمیدونم کجا شنیدم ولی یادمه که شادروان دکترکاتوزیان جایی خاطره ای رو تعریف میکرد

میگفت : چندی قبل که مهمون یکی از آشنایان بودم به اون گفتم :

خروسی داشتین که صبح ها همه رو از خواب بیدار میکرد چه کارش کردید ؟؟؟

 گفت: سرش رو بریدیم !

همسایه ها همه شاکی بودند و می گفتند: خروس شما ما رو صبح از خواب بیدار می کنه ...

اونجا بود که فهمیدم هرکه مردم را از خواب بیدار کنه سرش باید بریده بشه !!

این خاطره دکتر همیشه وقتی توی سرم تکرار میشه ، که دارم با آدمها بازی میکنم ...

دلیلش هم برای خودم کاملا معلومه ، برای اینکه برای تو هم دلیلش معلوم بشه چند تا مثال میزنم !!!

بخاطر اینکه بخوام کسی رو بیدار کنم باید اول باهاش بازی کنم و اسم یکی از بازیهام  رو گذاشتم

بازی هم خوشت اومد هم بدت اومد ...

 

مثلا به یکی میگم : تنهایی ؟

به چشمام نگاه میکنه و میگه : آره تنهام

میپرسم : اونم تنهاست ؟

میگه : آره اونم تنهاست !

بعد من جواب میدم : اون به اندازه زیبایی تو تنهاست ؟

با اشوه میگه : آره !

بعد میپرسم : تو به اندازه تنهایی اون زیبایی ؟

فکری میکنه و میگه : آره !

منم میگم : اون تنهایی ، اما تو با چه تن هایی ؟

بعد نگاه معنی دار میکنه بهم ، منم سریع جواب نگاهش رو با یک شعر از مولانا میدم :

دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلاخیزد ...

اینجوری از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

باز به یکی میگم : داغونی ؟

میگه : آره !

میگم : میدونی داغون یعنی چی ؟

میگه : نه تو بگو ؟

میگم : یعنی داغه اون ...

میگه : چه قشنگ ...

و منم آخرش میگم : اما اون الان داغه با اون ...!

و باز اینجوری یکی از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

یکی دیگه میاد جلوم میشینه و از صرف داشتن و نداشتن حرف میزنه ...

میگه آره من اینجا براش صرف داشتم موند ، اما اینجا چون صرف نداشتم رفته آلمانی بخونه و شروع کرده به صرف افعال آلمانی !

منم نگاهی بهش میکنم و میگم : آدمهای دنیای تو فعل هایی رو "صرف" میکنن ، که براشون "صرف" داشته باشه

اونم با شنیدن این حرف فقط سکوت میکنه ...

منم بهش میگم : این دنیا اگر حرفی داشت خدایش ساکت نبود ...

اینم اینجوری از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

باز یکی دیگه رو میبینم که بد جوری خودشو به خواب خرگوشی زده میرم کنار گوشش میگم :

با گرگ ها گشتی با ببرها خوردی با شیرها نعره کشیدی و شب ها با کفتارها خوابیدی

ولی افسوس که عاقبت خودت شکار خرگوشها شدی ...

این یکی بیدار نشده میخواد سرمو ببره ...

ولی قبل از اینکه سرمو ببره باس بیدارش کنم واسه همین سریع یک بازی دیگه رو میکنم ...

بهش میگم : کودکانه دل باختش شدی ، زنانه دزدیدیش و دخترانه باهاش خوابیدی حالا هم میخوای مردونه حفظش کنی آره ؟

میگه آره دقیقا همینجوری بوده !

منم میگم : برای اونکه باهاش باشی  آدم های زیادی بودی ، نه ؟

اینجوری دیگه از خواب بیدار میشه اما باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

 

باز یکی میاد پیشم و میگه : چقدر دلم هواشو کرده

میگم : آخه دیگه هواشو نداری

نگام میکنه میگه : شما که "غریبه" نیستی واسش "غریبه" شدم

میگم چون اون انتظار تو رو "میکشه"

و تو اونو از انتظارت "میکشی"

 لعنت به هرچه فتحه و کسره وضمه است که یک غریب رو غریبه کرده ...

این یکی کلا حرفمو نمیفهمه و از خواب عمرا اگر بیدار بشه اما باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

 

یکی دیگشون داره خودش خودشو بازی میده و میگه :

مهربونیم رو با ضعفم اشتباه گرفت ، منم  "سرد " شدم ...

حالا حتی اگه خودشو آتیشم بزنه " گرم " نمیشم ..

منم میگم : آره داره فیلم بازی میکنه : تهیه کنندش که رفیقشه ، کارگردانش هم خودت که عشقشی

اما تو اسم فیلمشو بزار خیانت ...

میگه : منظورتو نمیفهمم

منم جواب میدم : هردوتون خیانت میکردین

اون شب ها با گریه میخوابیده و تو با رفیقش

اما اونم دیگه از اون تابستون " داغ "  دلش به این زندگی " گرم " نمیشه

یهو به " گذشته " بر میگرده و از " حال " میره

این یکی هم وقتی به حال بر میگرده و از خواب بیدار میشه  باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

و این قصه یک هفته بازی من نبود قصه یک روز هم نبود راستشو بخواید قصه یک ساعتمم نیست

همه این اتفاقات و بازی ها فقط عرض ده دقیق اتفاق می افته

حالا ببینید خروس بی محل بودن چه حالی داره ، آره سرمو همین روزها میبرن که بیدارشون نکنم !

اما هرشب که به خونه بر میگردم خوشحالم که سرم هست اما ....

 " آب نمک " قرقره میکنن آخه گلو درد میگیرن " چشمام " بس که فریاد کشیدن

در این بازیها همیشه به همه میگم دنیا دنیای ریاضیه ، اما میترسم اخرش

وقتی عشق رو "تقسیم" کنن  من بشم  خارج "قسمتش"

اونوقت باید خیلی ساده کنار " بکشم "

با اینکه " پای " من هیچوقت وسط نبوده ...

میدونید چرا میگم پام هیچوقت وسط نبوده ؟

آخه عاشق مجنون شدم !

تعجب نکن !

مجنون که همیشه مرد نیست !

گاهی دخترکی تنهاست که زمانی لیلی کسی بوده ...

 

حالا به هر حال ، حتی الان هم نمیدونم کلا چرا اینهارو توضیح دادم برات ! آخه به قول دکتر شریعتی :

برای کسی که میفهمه هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمه هر توضیحی اضافه است .

حالا نمیدونم چرا منه نفهم می آم دردهامو روی این کاغذ ها و صفحه های "مجازی" مینویسم

ولی هیچوقت تو و هیچکس نمیفهمه که من این ها رو "واقعی" درد میکشم ...


 

محمد فدردی

همزاد من 


ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﮐﻨﻢ ...

ﺩﻳﺪﻡ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻴﻨﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺭﻕ ﺟﺎ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ...

ﮐﻤﻲ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﺑﻴﺎ ...

ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ حداقل نقاشی ﮐﻨﻢ ...

محمد فدردی

همزاد من


تو را از خودم راندم
و تا مدتها
به تماشای رفتنت نشستم....


فکر می کنی ؟
همین برای یک عمر زجر کشیدنم کافی نیست ؟!

محمد فدردی

همزاد من 


ﮔﺎﻫﯽ وقتها ﺟﻮﺭﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕت ﻣﯿﺸم ﮐﻪ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩم میگم

ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﻫﺎت ﺑﻮﺩﻡ ...

محمد فدردی