اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

سایه من

با خودم گمان می کردم رفتنت ممکن نیست ..

رفتنت ممکن شد ...!

حال ...

باورش ممکن نیست ...

بعد از رفتنت هم نه دستانم توان دارند تا برایت بنویسم ...

نه چشمانم اشکی دارند که به راهت بریزم ...

جانم به لب رسید ، اما لبانت به لبانم نرسید...!!!

میترسم از پاییزی که در راه است ...

میترسم که پاییز برسد و من به جای نوبرانه یاقوت اناری لبانت ...

بردستان تو برگی شوم ...

پر از اظطراب افتادن ...

محمد فدردی

سایه من :


افطار من ، شیرینی لبان توست ...


اولین بوسه را که نوش می کنم ...


رها می‌شوم از گرسنگی مفرط این روزهایم ...

محمد فدردی

از فردی نقل شده است که :

خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:


هیچ کس زنده نیست … همه مردند

محمد فدردی

سایه من 

سالیانی است که درپی بهشت سرگردان میگشتم ...

دوستان هرکاری میکردند و من برای بهشت از لذتها میگذشتم ...

تا اینکه وصف بهشت مرحوم پناهی راشنیدم که میگفت ...

بهشت فضایی است چند وجب درچند وجب که بین بازوان کسی است که دوستش داری ...

و من بهشت را میان بازوانت لمس کردم ...

محمد فدردی

همزاد من 

تجربه زندگی به من آموخته مهم نیست چه چیز به یک زن بدهی،

 هر چه بدهی آنرا بهتر می‌سازد:

نطفه‌ای به او بده فرزندی به تو خواهد بخشید!

خانه‌ای به او بده، از آن کاشانه‌ای خواهد ساخت!

لبخندی به او بده، قلبش را به تو خواهد بخشید  !

زن آنچه را به او بدهند تکثیر می‌کند و پژواک می‌بخشد...

پس اگر به او یک زندگیِ جهنمی بدهی، تعجب نکن که از آن جهنمی بزرگتر برایت بسازد!

محمد فدردی

سایه من : 

یه لیوان بردار، پرتش کن تو دیوار ،چی شد؟!

دیدی؟...

شکست؟!.

حالا بهش بگو معذرت میخوام...

بگو غلط کردم...

چی شد ؟!

درست شد؟؟

پس بفهم وقتی دلی هم میشکنه دیگه درست بشو نیست...

اینو با همه اوناییم که راحت دل میشکنن...

محمد فدردی

همزاد من 

ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰند

چه آنها که عزیز ﺗﺮﻧﺪ !

ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﻨﺪ ...

چه آنها که فقط رویای تو اند ...

و حتی چه آنهایی که از تو متنفرتد و میخواهند سر به تنت نباشد !


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺴﺎﺯ ...

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ ...

ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ...

ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ !

ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎﺷﯽ !

ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ ....

ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ

میدانم ، ﻭﻟﯽ ...

ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ !


ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﮐﻢ ﻧﺒﻮﺩ ....

محمد فدردی

همزاد من 


ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ باز هم ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ...

می خوﺍﻫﻢ نفس هاﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

ﮔﻨﺎﻩ ﻋﺎﺷﻘﯿﻢ ﺭﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ می کنم...

ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻫﺎﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﻠﺮﺯﺍﻧﻨﺪ...

ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ،ﻣﺠﺎﺯﺍﺗﻢ ﮐﻦ...

ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﺎﻧﻢ...

محمد فدردی

همزاد من

دقیقا نمیدونم کجا شنیدم ولی یادمه که شادروان دکترکاتوزیان جایی خاطره ای رو تعریف میکرد

میگفت : چندی قبل که مهمون یکی از آشنایان بودم به اون گفتم :

خروسی داشتین که صبح ها همه رو از خواب بیدار میکرد چه کارش کردید ؟؟؟

 گفت: سرش رو بریدیم !

همسایه ها همه شاکی بودند و می گفتند: خروس شما ما رو صبح از خواب بیدار می کنه ...

اونجا بود که فهمیدم هرکه مردم را از خواب بیدار کنه سرش باید بریده بشه !!

این خاطره دکتر همیشه وقتی توی سرم تکرار میشه ، که دارم با آدمها بازی میکنم ...

دلیلش هم برای خودم کاملا معلومه ، برای اینکه برای تو هم دلیلش معلوم بشه چند تا مثال میزنم !!!

بخاطر اینکه بخوام کسی رو بیدار کنم باید اول باهاش بازی کنم و اسم یکی از بازیهام  رو گذاشتم

بازی هم خوشت اومد هم بدت اومد ...

 

مثلا به یکی میگم : تنهایی ؟

به چشمام نگاه میکنه و میگه : آره تنهام

میپرسم : اونم تنهاست ؟

میگه : آره اونم تنهاست !

بعد من جواب میدم : اون به اندازه زیبایی تو تنهاست ؟

با اشوه میگه : آره !

بعد میپرسم : تو به اندازه تنهایی اون زیبایی ؟

فکری میکنه و میگه : آره !

منم میگم : اون تنهایی ، اما تو با چه تن هایی ؟

بعد نگاه معنی دار میکنه بهم ، منم سریع جواب نگاهش رو با یک شعر از مولانا میدم :

دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلاخیزد ...

اینجوری از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

باز به یکی میگم : داغونی ؟

میگه : آره !

میگم : میدونی داغون یعنی چی ؟

میگه : نه تو بگو ؟

میگم : یعنی داغه اون ...

میگه : چه قشنگ ...

و منم آخرش میگم : اما اون الان داغه با اون ...!

و باز اینجوری یکی از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

یکی دیگه میاد جلوم میشینه و از صرف داشتن و نداشتن حرف میزنه ...

میگه آره من اینجا براش صرف داشتم موند ، اما اینجا چون صرف نداشتم رفته آلمانی بخونه و شروع کرده به صرف افعال آلمانی !

منم نگاهی بهش میکنم و میگم : آدمهای دنیای تو فعل هایی رو "صرف" میکنن ، که براشون "صرف" داشته باشه

اونم با شنیدن این حرف فقط سکوت میکنه ...

منم بهش میگم : این دنیا اگر حرفی داشت خدایش ساکت نبود ...

اینم اینجوری از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

باز یکی دیگه رو میبینم که بد جوری خودشو به خواب خرگوشی زده میرم کنار گوشش میگم :

با گرگ ها گشتی با ببرها خوردی با شیرها نعره کشیدی و شب ها با کفتارها خوابیدی

ولی افسوس که عاقبت خودت شکار خرگوشها شدی ...

این یکی بیدار نشده میخواد سرمو ببره ...

ولی قبل از اینکه سرمو ببره باس بیدارش کنم واسه همین سریع یک بازی دیگه رو میکنم ...

بهش میگم : کودکانه دل باختش شدی ، زنانه دزدیدیش و دخترانه باهاش خوابیدی حالا هم میخوای مردونه حفظش کنی آره ؟

میگه آره دقیقا همینجوری بوده !

منم میگم : برای اونکه باهاش باشی  آدم های زیادی بودی ، نه ؟

اینجوری دیگه از خواب بیدار میشه اما باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

 

باز یکی میاد پیشم و میگه : چقدر دلم هواشو کرده

میگم : آخه دیگه هواشو نداری

نگام میکنه میگه : شما که "غریبه" نیستی واسش "غریبه" شدم

میگم چون اون انتظار تو رو "میکشه"

و تو اونو از انتظارت "میکشی"

 لعنت به هرچه فتحه و کسره وضمه است که یک غریب رو غریبه کرده ...

این یکی کلا حرفمو نمیفهمه و از خواب عمرا اگر بیدار بشه اما باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

 

یکی دیگشون داره خودش خودشو بازی میده و میگه :

مهربونیم رو با ضعفم اشتباه گرفت ، منم  "سرد " شدم ...

حالا حتی اگه خودشو آتیشم بزنه " گرم " نمیشم ..

منم میگم : آره داره فیلم بازی میکنه : تهیه کنندش که رفیقشه ، کارگردانش هم خودت که عشقشی

اما تو اسم فیلمشو بزار خیانت ...

میگه : منظورتو نمیفهمم

منم جواب میدم : هردوتون خیانت میکردین

اون شب ها با گریه میخوابیده و تو با رفیقش

اما اونم دیگه از اون تابستون " داغ "  دلش به این زندگی " گرم " نمیشه

یهو به " گذشته " بر میگرده و از " حال " میره

این یکی هم وقتی به حال بر میگرده و از خواب بیدار میشه  باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

و این قصه یک هفته بازی من نبود قصه یک روز هم نبود راستشو بخواید قصه یک ساعتمم نیست

همه این اتفاقات و بازی ها فقط عرض ده دقیق اتفاق می افته

حالا ببینید خروس بی محل بودن چه حالی داره ، آره سرمو همین روزها میبرن که بیدارشون نکنم !

اما هرشب که به خونه بر میگردم خوشحالم که سرم هست اما ....

 " آب نمک " قرقره میکنن آخه گلو درد میگیرن " چشمام " بس که فریاد کشیدن

در این بازیها همیشه به همه میگم دنیا دنیای ریاضیه ، اما میترسم اخرش

وقتی عشق رو "تقسیم" کنن  من بشم  خارج "قسمتش"

اونوقت باید خیلی ساده کنار " بکشم "

با اینکه " پای " من هیچوقت وسط نبوده ...

میدونید چرا میگم پام هیچوقت وسط نبوده ؟

آخه عاشق مجنون شدم !

تعجب نکن !

مجنون که همیشه مرد نیست !

گاهی دخترکی تنهاست که زمانی لیلی کسی بوده ...

 

حالا به هر حال ، حتی الان هم نمیدونم کلا چرا اینهارو توضیح دادم برات ! آخه به قول دکتر شریعتی :

برای کسی که میفهمه هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمه هر توضیحی اضافه است .

حالا نمیدونم چرا منه نفهم می آم دردهامو روی این کاغذ ها و صفحه های "مجازی" مینویسم

ولی هیچوقت تو و هیچکس نمیفهمه که من این ها رو "واقعی" درد میکشم ...


 

محمد فدردی