اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

۳۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ای کاش اشتباهات آدم های اشتباهی زندگی من ...

از اشتباه آدم های اشتباهی زندگیم نباشه ...

 و تمام اشتباهاتم و یا اشتباهی اشتباه انتخاب کردنم ...

به گردن آدم های غیر اشتباهی زندگیم باشه ...

 اونجوری هیچ اشتباه اشتباهی ای دیگه برام سخت نمیشه ...

تا بخاطر اشتباه فراموش کردنش ...

 اشتباه دیگه ای رو برای جبران اشتباهم انجام بدم ...

محمد فدردی

همزاد من 


" ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﮏ ﺷﻮﯼ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﻦ ...

ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ...

 ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ...

ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﻭﺩ ...

ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﻖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﺮﺩﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﻫﺪ ...

ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﻦ ...

ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...

ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ؛


" ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻔﺲ ؛

...... ﺁﻓﺮﯾﻨﻨﺪﻩ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ .....!!!

محمد فدردی

مجلس ترحیم خودم

============

آمدم مجلس ترحیم خودم، 

همه را می دیدم

همه آنها که نمی دانستم

عشق من در دلشان ناپیداست


واعظ از من می گفت، 

حس کمیابی بود

از نجابت هایم، 

از همه خوبیها

و به خانم ها گفت:

اندکی آهسته

تا که مجلس بشود سنگین تر


سینه اش صاف نمود 

و به آواز بخواند:

"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"


راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همه شان

من که یک عمر گمان می کردم 

تنهایم 

و نمی دانستم

من به اندازه یک مجلس ختم، 

دوستانی دارم


همه شان آمده اند، 

چه عزادار و غمین

من نشستم به کنار همه شان

وه چه حالی بودم،

همه از خوبی من می گفتند

حسرت رفتن ناهنگامم،

خاطراتی از من

که پس از رفتن من ساخته اند

از رفاقت هایم،

از صمیمیت دوران حیات

روح من غلغلکش می آمد

گرچه این مرگ مرا برد ولی،

گوییا مرگ مرا

یاد این جمله رفیقان آورد

یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم

دیگری گفت فلک گلچین است،

خواست شعری خواند

که نیامد یادش

حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق

دو نفر هم گفتند 

این اواخر دیدند 

که هوای دل من

جور دیگر بوده است

اندکی عرفانی 

و کمی روحانی

و بشارت دادم 

که سفر نزدیک است

شانس آوردم من،

مجلس ختم من است

روح را خاصیت خنده نبود


یک نفر هم می گفت:

"من و او وه چه صمیمی بودیم

هفته قبل به او، راز دلم را گفتم"

و عجیب است مرا،

او سه سال است که با من قهر است...


یک نفر ظرف گلابی آورد،

و کتاب قرآن

که بخوانند کتاب 

و ثوابش برسانند به من

گرچه بر داشت رفیق،

لای آن باز نکرد 

گو ثوابی که نیامد بر ما

یک نفر فاتحه ای خواند مرا،

و به من فوتش کرد

اندکی سردم شد


آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد

آمد آن گوشه نشست،

من کنارش رفتم

اشک در چشم،عزادار و غمین

خوبی ام را می گفت


چه غریب است مرا،

آن که هر روز پیامش دادم

تا بیاید،که طلب بستانم

و جوابی نفرستاد نیامد هرگز

آمد آنجا دم در،

با لباس مشکی،

خیره بر قالی ماند

گرچه خرما برداشت،

هیچ ذکری نفرستاد ولی

و گمان کردم من،

من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند


آن ملک آمد باز،

آن عزیزی که به او گفتم من

فرصتی می خواهم

خبرآورد مرا،

می شود برگردی

مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت

نوبت بعد، تو را خواهم برد


روح من رفت کنار منبر 

و چه آرام به واعظ فهماند

اگر این جمع مرا می خواهند

فرصتی هست مرا

می شود برگردم


من نمی دانستم این همه قلب مرا می خواهند

باعث این همه غم خواهم شد

روح من طاقت این موج پر از گریه ندارد هرگز

زنده خواهم شد باز

واعظ آهسته بگفت،

معذرت می خواهم

خبری تازه رسیده ست مرا

گوییا شادروان مرحوم،

زنده هستند هنوز

خواهرم جیغ کشید و غش کرد

و برادر به شتاب،

مضطرب، رفت که رفت

یک نفر گفت: "که تکلیف مرا روشن کن

اگر او مرد،خبر فرمایید،خدمت برسیم

مجلس ختم عزیزی دیگر،منعقد گردیده

رسم دیرین این است،

ما بدان جا برویم،

سوگواری بکنیم"


عهد ما نیست ، 

به دیدار کسی،کو زنده است، 

دل او شاد کنیم

کار ما شادی مرحومان است


نام تکلیف الهی به لبم بود،

چه بود؟

آه یادم آمد،

صله مرحومان

واعظ آمد پایین،

مجلس از دوست تهی گشت عجیب

صحبت زنده شدن چون گردید،

ذکر خوبی هایم

همه بر لب خشکید


ملک از من پرسید:

پاسخت چیست؟

بگو؟

تو کنون می آیی؟

یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی؟


چه سوال سختی؟

بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن

زنده باشم بی دوست؟

مرده باشم با دوست؟

زنده باشم تنها،

مرده در جمع رفیقان عزیز


م.ف

محمد فدردی

همزاد من 


ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﮐﻨﻢ ...

ﺩﻳﺪﻡ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻴﻨﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺭﻕ ﺟﺎ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ...

ﮐﻤﻲ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﺑﻴﺎ ...

ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ حداقل نقاشی ﮐﻨﻢ ...

محمد فدردی

همزاد من


تو را از خودم راندم
و تا مدتها
به تماشای رفتنت نشستم....


فکر می کنی ؟
همین برای یک عمر زجر کشیدنم کافی نیست ؟!

محمد فدردی

همزاد من 


ﮔﺎﻫﯽ وقتها ﺟﻮﺭﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕت ﻣﯿﺸم ﮐﻪ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩم میگم

ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﻫﺎت ﺑﻮﺩﻡ ...

محمد فدردی

عشق یعنی یک دنیا بندگی 


عشق یعنی یک زمین زندگی 


عشق یعنی یک بقل درماندگی


عشق یعنی یک سفر در زمانه بچگی


عشق یعنی یک محل افتادگی 


عشق یعنی دیوانگی ، دیوانگی ، دیوانگی

محمد فدردی

همزاد من 

چنان امشب غریبم ، دام ها را دانه می بینم 

مسافر خانه های شهر را پایانه می بینم


شبی که گیسویت رنگ شراب کهنه می گیرد

به هر مسجد که دقت می کنم میخانه می بینم


اگر کاسه ، اگر فنجان ، اگر کوزه ، اگر لیوان

تمام ظرف های خانه را پیمانه می بینم


چنان از عشق مایوسم ، چنان درگیر کابوسم 

که حتی عشق های ساده را افسانه می بینم


من آن شاهین تنهایم ، که در سرما و دلتنگی

کلاه پشمی صیاد را هم لانه می بینم


من ِ دیوانه را یک شهر پند عقل داد اما

اگر عاقل شوم یک شهر را دیوانه می بینم


من ِ مرداب تنها بعد عمری منتظر بودن 

تو را باید ببینم ماه من ، اما نمی بینم

محمد فدردی

همزاد من 

 شاید باید تنها به تو بگویم عذاب چیست ؟

کشیدن است ؟ خوردن است ؟ درک کردن است ؟ بودن است ؟ نبودن است ؟ رابطه است ؟ قطع است ؟ پول است ؟ علم است ؟ سرمایه است ؟ دانش است ؟ فصل است ؟ پاییز است ؟ دلار است ؟ ریال است ؟ افغانستان است ؟ ایران است ؟ شب است ؟ همه است ؟ تنهای است ؟ خنده است ؟ گریه است ؟ بوسه است ؟ شعر است ؟ صدا است ؟ موسقی است ؟ صندلی است ؟ تخت است ؟ کفش است ؟ من است ؟ تو است ؟ او است ؟ فرهنگ است ؟ لباس است ؟ لباس زیر است ؟ گلی خشک است ! سنگ است ؟ خانه است ؟ حال است ... حال است ... حال است ؟ و حال است ! 

دریا است ؟ کویر است ؟ کنار است ؟ تب است ؟ شنیدن است ؟ دیدن است ؟ ترتیب است ؟ ترتیل است ؟ پیام است ؟ همرا است ؟ لحظه است ؟ پیغام است ؟ تلفن است ؟کتاب است ؟ کتاب خانه است ؟ کلاس است ؟ شستن است ؟ فحش است ؟حرف قشنگ است ؟تیک است ؟فهمیدن است ؟ خودکار است ؟خاطره است ؟ آب است ؟ عطش است ؟ سیری است ؟ گرسنگی است ؟ فریاد است ؟زن است ؟ مرد است ؟دختر است ؟ پسر است ؟ بچه است ؟ غذا است ؟ نهار است ؟ شام است ؟برگشت است ؟ رفتن است ؟ آمدن است ؟ مونث است ؟ مذکر است ؟ سکس است ؟ خوابیدن است ؟بلند شدن است ؟ درد است ؟ بیماری است ؟ خوب است ؟ بد است ... بد است ! بد است ؟

اما میدانم عذاب اگر هیچ نباشد ، اما شعر است ...

محمد فدردی

همزاد لالی داشتم ، کر شد ، دیروز را گویم ...

او امروز در حسرت من چشمانش تر شد ...

محمد فدردی