همزادم ...
غمگینم ...
مثل مرده ای که توان تسلی دادن به بازماندگانش را ندارد ...!
از تو به خود گفتنم سوزش چشم می آورد و از تو نگفتن تورم گلو …
این روزها ...
قلبم بوی کافور میدهد ...
شب به شب در آن مرده شورهـا آرزویی را غسل می دهند و کفن می کنند …
من و تو به رویاهایمان تنها یک رسیدن بدهکــاریم ...
امشب هم ...
بالای قبر خود نشسته ام ، زار میزنم ...
چرا هر روز با نیامدنت مرا می کشی ولی خاکم نمیکنی !؟!؟!