سایه من
با خودم گمان می کردم رفتنت ممکن نیست ..
رفتنت ممکن شد ...!
حال ...
باورش ممکن نیست ...
بعد از رفتنت هم نه دستانم توان دارند تا برایت بنویسم ...
نه چشمانم اشکی دارند که به راهت بریزم ...
جانم به لب رسید ، اما لبانت به لبانم نرسید...!!!
میترسم از پاییزی که در راه است ...
میترسم که پاییز برسد و من به جای نوبرانه یاقوت اناری لبانت ...
بردستان تو برگی شوم ...
پر از اظطراب افتادن ...