اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

بهشت !

 تلخی روز گار اینه که ، خیلی چیزا رو میشه بخوای ، اما نمیشه داشتش !!!

 میدونی بهشت ، کثیف ترین چاپلوسی مرد زمانیه که به خاطر ، طبیعی ترین نیازش
به معصومی میگه دوستت دارم .

بهشت ، من متاسفم در کشوری زندگی میکنی که مردی لااوبالی

میتواند دختری را بشکند ...

جدا شود و بعد فراموش کند ...

و براحتی دوباره جفت شود …

اما دخترک برای انتقام اشتراک میشود با اجتماعی از گرگها …

بهشت من ، وابستگی پیداکردن به کسی که متعلق به تو نیست یعنی مرگ تدریجی رویاهایت …!!! 

امروز ، امروز هم مثل همیشه من شاهد گفتگوی چشمان آدم ها  در برابر هم بودم :

پسر بچه ی همسایه را دیدم که با چشمانش به دختر بچه هم بازی خود میگفت : دوسِتت دارم

دختر بچه همبازی با نگاهی معصومانه پرسید  : مثل آدم بزرگا؟!

 اما پسر بچه آهی کشید و در سکوت گفت :
نه… رااااااستکی..!!!

امروز ، امروز ، پشت چراغ قرمز چهار راه ، روزنامه فروشی جار میزد :

آخرین خبر، آخرین خبر ، خر شدن سی نفر در نیم ساعت…

زنی دستش را از شیشه اتومبیلش بیرون آورد و گفت :یدونه به من بدید لطفا...

روزنامه فروش گفت بفرمایید...

و بعد از سبز شدن چراغ ، در ادامه باز هم با لبخند نگاهش فریاد میزد :

آخرین خبر ، آخرین خبر ،  خر شدن سی و یک نفر در سی و یک دقیقه…!!!

در اداره دختری تنها را دیدم ، که با خودش میگفت :

اگر من بزرگ نمی شدم...

پدربزرگ هنوز زنده بود...

موهای مادرم دیگه سفید نمیشد ...

مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید ...

تنهایی ، معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود ...

غروب جمعه برام دلگیر نبود ...

آخ چقدر گرون تموم شد بزرگ شدن من…!!!


در مسیر کافه پسری را دیدیم که در حال قدم زدن با دختری بود ...

وقتی داشت به دختر میگفت ، وای تو بهترینه منی ...

دختر با چشمانش میگفت :

دنیایی که من با تو میبینم پر از دست هایی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها ...


دخترکانی فراری از خانه دیدم که به هم میگفتند :

کاش به دوران بچگی برگردیم ...

قول میدیم از خونه بیرون نیایم ...

یا دنبال سایه خودمونم نریم ...

و پسرانی که در پشت سر به آنها فکر میکردند...

و مردی بود تنها در نیمکت کنار خیابان که با چشمانش فریاد میزد :

واقعا خیلی سخته برای این که بفهمند آتش گرفته اند ...

و کسی که آتش گرفته نباید بدود ...


هنگام وارد شدن به کافه پسری تنها بود و با خود زمزمه میکرد :

امروز باز هم استاد جمله همیشگی رو گفت :

دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند !

مگر اینکه یکی از آنها بشکند ...

و من باز هم خودم را شکستم ، پس چرا به او نرسیدم ؟

لبخندی تلخ زدم و در دلم گفتم :

شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد …


جماعتی را دیدم به گفتن غیبت ...

جماعتی به دیدن غیبت ...

و جماعتی در فکر غیبت ...


دختری در کنار دوستانش سکوت کرده بود و در رویایش فریاد میزد :

دیگه جدی جدی بریدم ...

چقدر خودمو بی توجه نشون بدم که رفتنش واسم مهم نیست ...

بچه ها به جای غیبت واسم دعا کنید برگرده ...

اما بعد پشیمان از این فکرش دوباره به خودش میگفت :

نه بسه ...

نه به دیروزی که بودی فکر میکنم ، نه به فردایی که شاید بیای!!!

میخوام امروز رو زندگی کنم …

خواستی برگرد …

خواستی برنگرد ….


و دخترک نشانه بینی که داشت فال میگرفت برای دوستش ...

و دوستش هنگام شنیدن فالش با چشمانش به او میگفت :

دل درد گرفتم از بـس فنـجان های قهوه رو سر کـشـیدم ...

و تو . . .تو ، ته هیـچـکدام نـبـودی ...


کافه چی را دیدم که پشت خنده هایش با دختری میگفت :

روزهای اول به خودم میگفتم نمیدونم واقعا دوستش دارم یا که اون منو دوست داره !

اما حالا میدونم و میدونه !

و بازهم نشون نمیده منو دوست داره !

پس منم یه حلقه تودست چپم میکنم ، برای اینکه فکرکنه منم دیگه دوستش ندارم …

اما غافل از آن که دختر را فقط نیلوفرانه دوست دارد ...


پسرکی تنها ، که بدن نیمه عریان دختری باکره را بر بازویش نقش زده بود و در دلش میخواند :

ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﻯ ﺗﻮﺭﺍ ﺧﺎﻝ ﺯﺩﻡ ﺑﺮﺑﺪﻧﻢ ...

ﺗﺎﺑﻤﺎﻧﺪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﺪﻧﺖ ﺩﺭﮐﻔﻨﻢ ...

شاهد خداحافظی عشقی از معشوقش بودم که ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ :

"ﺧﺪﺍ ، حافظ"... ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ...

میبینی ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ "ﺧﺪﺍ" میندازن ...


گروهی را دیدم که در آن دختری همسر خواهرش را بی دلیل دوست داشت !!!

و با وسوسه های گل خند لبانش بی سوال مانند باران بر قلب پسر میبارید ...

آرام ...

آرام ...

شمرده ...

شمرده ...

فقط میبارید !!!

و با خود میگفت چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است !!!


و میزی تنها که بین دو نفر تقسیم شده بود ...

که با فرار نگاهشان از تیغ تیز نگاه هم ...

آزار بودن مقابل هم را در کنار چین چشمانشان شهود میبخشیدند و به هم خطاب میکردند دوست !!!


چقدر میخواستم در گوششان زمزمه کنم :

رفتـن کسـی کـه لایـق نیسـت ، نـعمـت اسـت نـه فـاجـعه ...


پسری هم بود که آرام و بی صدا دست در کیف دخترک دوستش کرد و دفترچه قسطش را بی آنکه بفهمد قاپید و در دلش گفت :

دیشب بعد از شنیدن درد دلت از دفترچه قسط هایت ، دفترچه قسط های خودمو ورق زدم ، لامصب تمومی نداشته…

تا آخر عمر بدهکار مهربونیاتم ...

و دخترک در دلش به یاد صفای پا برهنگی عشق سابقش بود و با خود میگفت :

صفای پا برهنگیت چون میدونیستم که ریگی به کفش نداری ...


و بار و آدم هایش ...

چراغ سه تایی کم نور و آهنگی ممتد و شیشه ای کدر که چهره هامان را تیره در خود نشان می داد ...

گرد سیگار ...

لیوان های نصفه از آب و اورد ...

و پیک های قهوه ای که به سلامتی نبودنها سر کشیده شده بود ...


و بهشتی که فقط با صدایش مرا در آغوش میگرفت...


همه را نگاه کردم

و مترجمی دیدم در توهم توانایی ترجمه ...

اما نمیدانست توانا ترین مترجم کسی است که بتواند سکوت دیگران ‎را ترجمه کند؛ 


شایدسکوتی تلخ گویای دوست داشتنی زیبا باشدو صورتی زیبا گویای سکوتی تلخ ...

اما بهشت من ...

بهشت من ...

تو را ...

و باز هم تورا دیدم ...

و در سرت شکسپیر موج میزد به تو میگفت :

عشق برایت سرمایه ای است که تا صد در صد منفعت ندهد آن را به کسی نمی سپاری ...

اما فراموش نکن اگرکسی یکبار به تو خیانت کرد ؛

این اشتباه از اوست ؛

ولی ... ولی .... اگرکسی دوبار به تو خیانت کرد این اشتباه ازتوست !!!


اما به ناگاه مرا با چشمانت در آغوش خداحافظی تلخ گرفتی و گفتی :

عزیزکم ، بازی برد و باخت داره...

و من زبانم بند آمد تا بگویم :

بی انصاف کدام بازی؟ “من با تو زندگی میکردم!”



نوشته شده توسط محمد فدردی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

 تلخی روز گار اینه که ، خیلی چیزا رو میشه بخوای ، اما نمیشه داشتش !!!

 میدونی بهشت ، کثیف ترین چاپلوسی مرد زمانیه که به خاطر ، طبیعی ترین نیازش
به معصومی میگه دوستت دارم .

بهشت ، من متاسفم در کشوری زندگی میکنی که مردی لااوبالی

میتواند دختری را بشکند ...

جدا شود و بعد فراموش کند ...

و براحتی دوباره جفت شود …

اما دخترک برای انتقام اشتراک میشود با اجتماعی از گرگها …

بهشت من ، وابستگی پیداکردن به کسی که متعلق به تو نیست یعنی مرگ تدریجی رویاهایت …!!! 

امروز ، امروز هم مثل همیشه من شاهد گفتگوی چشمان آدم ها  در برابر هم بودم :

پسر بچه ی همسایه را دیدم که با چشمانش به دختر بچه هم بازی خود میگفت : دوسِتت دارم

دختر بچه همبازی با نگاهی معصومانه پرسید  : مثل آدم بزرگا؟!

 اما پسر بچه آهی کشید و در سکوت گفت :
نه… رااااااستکی..!!!

امروز ، امروز ، پشت چراغ قرمز چهار راه ، روزنامه فروشی جار میزد :

آخرین خبر، آخرین خبر ، خر شدن سی نفر در نیم ساعت…

زنی دستش را از شیشه اتومبیلش بیرون آورد و گفت :یدونه به من بدید لطفا...

روزنامه فروش گفت بفرمایید...

و بعد از سبز شدن چراغ ، در ادامه باز هم با لبخند نگاهش فریاد میزد :

آخرین خبر ، آخرین خبر ،  خر شدن سی و یک نفر در سی و یک دقیقه…!!!

در اداره دختری تنها را دیدم ، که با خودش میگفت :

اگر من بزرگ نمی شدم...

پدربزرگ هنوز زنده بود...

موهای مادرم دیگه سفید نمیشد ...

مادربزرگ در ایوان خانه باز می خندید ...

تنهایی ، معنایش همان تنها بودن در اتاقم بود ...

غروب جمعه برام دلگیر نبود ...

آخ چقدر گرون تموم شد بزرگ شدن من…!!!


در مسیر کافه پسری را دیدیم که در حال قدم زدن با دختری بود ...

وقتی داشت به دختر میگفت ، وای تو بهترینه منی ...

دختر با چشمانش میگفت :

دنیایی که من با تو میبینم پر از دست هایی است که خسته نمی شوند از نگه داشتن نقابها ...


دخترکانی فراری از خانه دیدم که به هم میگفتند :

کاش به دوران بچگی برگردیم ...

قول میدیم از خونه بیرون نیایم ...

یا دنبال سایه خودمونم نریم ...

و پسرانی که در پشت سر به آنها فکر میکردند...

و مردی بود تنها در نیمکت کنار خیابان که با چشمانش فریاد میزد :

واقعا خیلی سخته برای این که بفهمند آتش گرفته اند ...

و کسی که آتش گرفته نباید بدود ...


هنگام وارد شدن به کافه پسری تنها بود و با خود زمزمه میکرد :

امروز باز هم استاد جمله همیشگی رو گفت :

دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند !

مگر اینکه یکی از آنها بشکند ...

و من باز هم خودم را شکستم ، پس چرا به او نرسیدم ؟

لبخندی تلخ زدم و در دلم گفتم :

شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته باشد …


جماعتی را دیدم به گفتن غیبت ...

جماعتی به دیدن غیبت ...

و جماعتی در فکر غیبت ...


دختری در کنار دوستانش سکوت کرده بود و در رویایش فریاد میزد :

دیگه جدی جدی بریدم ...

چقدر خودمو بی توجه نشون بدم که رفتنش واسم مهم نیست ...

بچه ها به جای غیبت واسم دعا کنید برگرده ...

اما بعد پشیمان از این فکرش دوباره به خودش میگفت :

نه بسه ...

نه به دیروزی که بودی فکر میکنم ، نه به فردایی که شاید بیای!!!

میخوام امروز رو زندگی کنم …

خواستی برگرد …

خواستی برنگرد ….


و دخترک نشانه بینی که داشت فال میگرفت برای دوستش ...

و دوستش هنگام شنیدن فالش با چشمانش به او میگفت :

دل درد گرفتم از بـس فنـجان های قهوه رو سر کـشـیدم ...

و تو . . .تو ، ته هیـچـکدام نـبـودی ...


کافه چی را دیدم که پشت خنده هایش با دختری میگفت :

روزهای اول به خودم میگفتم نمیدونم واقعا دوستش دارم یا که اون منو دوست داره !

اما حالا میدونم و میدونه !

و بازهم نشون نمیده منو دوست داره !

پس منم یه حلقه تودست چپم میکنم ، برای اینکه فکرکنه منم دیگه دوستش ندارم …

اما غافل از آن که دختر را فقط نیلوفرانه دوست دارد ...


پسرکی تنها ، که بدن نیمه عریان دختری باکره را بر بازویش نقش زده بود و در دلش میخواند :

ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﻯ ﺗﻮﺭﺍ ﺧﺎﻝ ﺯﺩﻡ ﺑﺮﺑﺪﻧﻢ ...

ﺗﺎﺑﻤﺎﻧﺪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﺪﻧﺖ ﺩﺭﮐﻔﻨﻢ ...

شاهد خداحافظی عشقی از معشوقش بودم که ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ :

"ﺧﺪﺍ ، حافظ"... ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ...

میبینی ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ "ﺧﺪﺍ" میندازن ...


گروهی را دیدم که در آن دختری همسر خواهرش را بی دلیل دوست داشت !!!

و با وسوسه های گل خند لبانش بی سوال مانند باران بر قلب پسر میبارید ...

آرام ...

آرام ...

شمرده ...

شمرده ...

فقط میبارید !!!

و با خود میگفت چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است !!!


و میزی تنها که بین دو نفر تقسیم شده بود ...

که با فرار نگاهشان از تیغ تیز نگاه هم ...

آزار بودن مقابل هم را در کنار چین چشمانشان شهود میبخشیدند و به هم خطاب میکردند دوست !!!


چقدر میخواستم در گوششان زمزمه کنم :

رفتـن کسـی کـه لایـق نیسـت ، نـعمـت اسـت نـه فـاجـعه ...


پسری هم بود که آرام و بی صدا دست در کیف دخترک دوستش کرد و دفترچه قسطش را بی آنکه بفهمد قاپید و در دلش گفت :

دیشب بعد از شنیدن درد دلت از دفترچه قسط هایت ، دفترچه قسط های خودمو ورق زدم ، لامصب تمومی نداشته…

تا آخر عمر بدهکار مهربونیاتم ...

و دخترک در دلش به یاد صفای پا برهنگی عشق سابقش بود و با خود میگفت :

صفای پا برهنگیت چون میدونیستم که ریگی به کفش نداری ...


و بار و آدم هایش ...

چراغ سه تایی کم نور و آهنگی ممتد و شیشه ای کدر که چهره هامان را تیره در خود نشان می داد ...

گرد سیگار ...

لیوان های نصفه از آب و اورد ...

و پیک های قهوه ای که به سلامتی نبودنها سر کشیده شده بود ...


و بهشتی که فقط با صدایش مرا در آغوش میگرفت...


همه را نگاه کردم

و مترجمی دیدم در توهم توانایی ترجمه ...

اما نمیدانست توانا ترین مترجم کسی است که بتواند سکوت دیگران ‎را ترجمه کند؛ 


شایدسکوتی تلخ گویای دوست داشتنی زیبا باشدو صورتی زیبا گویای سکوتی تلخ ...

اما بهشت من ...

بهشت من ...

تو را ...

و باز هم تورا دیدم ...

و در سرت شکسپیر موج میزد به تو میگفت :

عشق برایت سرمایه ای است که تا صد در صد منفعت ندهد آن را به کسی نمی سپاری ...

اما فراموش نکن اگرکسی یکبار به تو خیانت کرد ؛

این اشتباه از اوست ؛

ولی ... ولی .... اگرکسی دوبار به تو خیانت کرد این اشتباه ازتوست !!!


اما به ناگاه مرا با چشمانت در آغوش خداحافظی تلخ گرفتی و گفتی :

عزیزکم ، بازی برد و باخت داره...

و من زبانم بند آمد تا بگویم :

بی انصاف کدام بازی؟ “من با تو زندگی میکردم!”

محمد فدردی

نظرات  (۱)

Hey there! I&;1827#ve been reading your blog for some time now and finally got the courage to go ahead and give you a shout out from New Caney Tx! Just wanted to say keep up the excellent job!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی