اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

مهمون ناخونده !

امشب مهمون داشتم ، وقتی اومد خیلی عاقل شدم ...

وقتی اومد ، بالشتمم داشت باهام حرف میزد...!

میگفت دیونه فکر کردی به بالشی که زیر سرت می ذاری، می شه دروغ گفت ؟

چی میخوای بگی ؟

 میخوای بگی خواب بودی !

 خواب بد دیدی ؟

خر که نیستم ! بالشتتم ! می فهمم !

نکنه دلت براش تنگ شده !

 بهش یک نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم :

تختی که هر شب تنها روش بخوابی ، تخت نیست که تابوته ؛

بالشم بغلم کرد و تو چشام نگاه کرد و گفت :

 دیونه ، تخت که همیشه بهت میگفت اگه از تنهاییت راضی نیستی هرزگی کن ، راحته !

 ولی تو همیشه با دعوا میگفتی... عشــــق نه هـــــرزگی !

حالا چی شده از  تنهاییت دیگه راضی نیستی ...؟

در از اونطرف یکهویی داد زد : آخه یه سری آدما هستن ، تا فهمیدن دوسشون داره ، سریع خودشونو گم کردن...

تازه منم محکم پشت سرشون بستن و رفتن ،من که آرزو میکنم تا صد سال دیگه هم پیداشون نشه ... !

نگاهی به مهمونم ، که بین چهار چوب در وایساده بود کردم بدون تعارف اومد داخل

وقتی اومد ، یکهویی بدجوری دلتنگ شدم...

 مهمونم هم اومد بین منو بالش دراز کشید و پرسید : دیونه فکر کردی دلتنگی چه معنی ای داره !

گفتم : دلتنگی معنی نداره، درد داره..!!

جواب داد: تو دیونه ای، وقتی تمام اعتماد و علاقه ات رو صرف یک نفر میکنی

 دو چیز بدست میاوری...

یا شخصی برای زندگی...

یا درسی برای زندگی...

از دست این مهمون ناخونده ناراحت شدم ...

آخه نگران بودم و عاقل ...

  بالشو کنار زدم و پاهامو تو بغــــــــــــلم گرفتم و توی دلم به اونی که دلتنگش شده بودم گفتم :  امشب...! امشـــــــــــــب از آن شبهاییست...

که دلـــــــــــــــــــم هوای آغوشت را کرده...

افــــــــــــســــــــــــوس ، افسوس که جز...

تنهـــــــــــایی ام...

مهمان دیگری نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارم...!

دیوار صدای دلمو شنید و یک جوری که تنهایی هم ببینه و صداشو بشنوه ، به گوشه ی خودش اشاره کرد و بلندبلند گفت :

 عشق مثل این تاره عنکبوته که کنج من تنیده شده...!

میبینی عنکبوتش سیره ، ولی اون پروانه که همون اعتماد و علاقه است توش گیر افتاده ،اونجاست که تازه قصه زندگیش شروع شده ، نه میتونه پرواز کنه نه میمیره ...!



نوشته شده توسط محمد فدردی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

امشب مهمون داشتم ، وقتی اومد خیلی عاقل شدم ...

وقتی اومد ، بالشتمم داشت باهام حرف میزد...!

میگفت دیونه فکر کردی به بالشی که زیر سرت می ذاری، می شه دروغ گفت ؟

چی میخوای بگی ؟

 میخوای بگی خواب بودی !

 خواب بد دیدی ؟

خر که نیستم ! بالشتتم ! می فهمم !

نکنه دلت براش تنگ شده !

 بهش یک نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم :

تختی که هر شب تنها روش بخوابی ، تخت نیست که تابوته ؛

بالشم بغلم کرد و تو چشام نگاه کرد و گفت :

 دیونه ، تخت که همیشه بهت میگفت اگه از تنهاییت راضی نیستی هرزگی کن ، راحته !

 ولی تو همیشه با دعوا میگفتی... عشــــق نه هـــــرزگی !

حالا چی شده از  تنهاییت دیگه راضی نیستی ...؟

در از اونطرف یکهویی داد زد : آخه یه سری آدما هستن ، تا فهمیدن دوسشون داره ، سریع خودشونو گم کردن...

تازه منم محکم پشت سرشون بستن و رفتن ،من که آرزو میکنم تا صد سال دیگه هم پیداشون نشه ... !

نگاهی به مهمونم ، که بین چهار چوب در وایساده بود کردم بدون تعارف اومد داخل

وقتی اومد ، یکهویی بدجوری دلتنگ شدم...

 مهمونم هم اومد بین منو بالش دراز کشید و پرسید : دیونه فکر کردی دلتنگی چه معنی ای داره !

گفتم : دلتنگی معنی نداره، درد داره..!!

جواب داد: تو دیونه ای، وقتی تمام اعتماد و علاقه ات رو صرف یک نفر میکنی

 دو چیز بدست میاوری...

یا شخصی برای زندگی...

یا درسی برای زندگی...

از دست این مهمون ناخونده ناراحت شدم ...

آخه نگران بودم و عاقل ...

  بالشو کنار زدم و پاهامو تو بغــــــــــــلم گرفتم و توی دلم به اونی که دلتنگش شده بودم گفتم :  امشب...! امشـــــــــــــب از آن شبهاییست...

که دلـــــــــــــــــــم هوای آغوشت را کرده...

افــــــــــــســــــــــــوس ، افسوس که جز...

تنهـــــــــــایی ام...

مهمان دیگری نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارم...!

دیوار صدای دلمو شنید و یک جوری که تنهایی هم ببینه و صداشو بشنوه ، به گوشه ی خودش اشاره کرد و بلندبلند گفت :

 عشق مثل این تاره عنکبوته که کنج من تنیده شده...!

میبینی عنکبوتش سیره ، ولی اون پروانه که همون اعتماد و علاقه است توش گیر افتاده ،اونجاست که تازه قصه زندگیش شروع شده ، نه میتونه پرواز کنه نه میمیره ...!

محمد فدردی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی