امشب مهمون داشتم ، وقتی اومد خیلی عاقل شدم ...
وقتی اومد ، بالشتمم داشت باهام حرف میزد...!
میگفت دیونه فکر کردی به بالشی که زیر سرت می ذاری، می شه دروغ گفت ؟
چی میخوای بگی ؟
میخوای بگی خواب بودی !
خواب بد دیدی ؟
خر که نیستم ! بالشتتم ! می فهمم !
نکنه دلت براش تنگ شده !
بهش یک نگاه عاقل اندر سفیه کردم و گفتم :
تختی که هر شب تنها روش بخوابی ، تخت نیست که تابوته ؛
بالشم بغلم کرد و تو چشام نگاه کرد و گفت :
دیونه ، تخت که همیشه بهت میگفت اگه از تنهاییت راضی نیستی هرزگی کن ، راحته !
ولی تو همیشه با دعوا میگفتی... عشــــق نه هـــــرزگی !
حالا چی شده از تنهاییت دیگه راضی نیستی ...؟
در از اونطرف یکهویی داد زد : آخه یه سری آدما هستن ، تا فهمیدن دوسشون داره ، سریع خودشونو گم کردن...
تازه منم محکم پشت سرشون بستن و رفتن ،من که آرزو میکنم تا صد سال دیگه هم پیداشون نشه ... !
نگاهی به مهمونم ، که بین چهار چوب در وایساده بود کردم بدون تعارف اومد داخل
وقتی اومد ، یکهویی بدجوری دلتنگ شدم...
مهمونم هم اومد بین منو بالش دراز کشید و پرسید : دیونه فکر کردی دلتنگی چه معنی ای داره !
گفتم : دلتنگی معنی نداره، درد داره..!!
جواب داد: تو دیونه ای، وقتی تمام اعتماد و علاقه ات رو صرف یک نفر میکنی
دو چیز بدست میاوری...
یا شخصی برای زندگی...
یا درسی برای زندگی...
از دست این مهمون ناخونده ناراحت شدم ...
آخه نگران بودم و عاقل ...
بالشو کنار زدم و پاهامو تو بغــــــــــــلم گرفتم و توی دلم به اونی که دلتنگش شده بودم گفتم : امشب...! امشـــــــــــــب از آن شبهاییست...
که دلـــــــــــــــــــم هوای آغوشت را کرده...
افــــــــــــســــــــــــوس ، افسوس که جز...
تنهـــــــــــایی ام...
مهمان دیگری نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارم...!
دیوار صدای دلمو شنید و یک جوری که تنهایی هم ببینه و صداشو بشنوه ، به گوشه ی خودش اشاره کرد و بلندبلند گفت :
عشق مثل این تاره عنکبوته که کنج من تنیده شده...!
میبینی عنکبوتش سیره ، ولی اون پروانه که همون اعتماد و علاقه است توش گیر افتاده ،اونجاست که تازه قصه زندگیش شروع شده ، نه میتونه پرواز کنه نه میمیره ...!