اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

ماه است ...

نمی‌‌دانم ...!

خورشید رخت ...

یا نه ...؟

راه است ولی ...

خورشید رخت ...

آری ...!

محمد فدردی

ماه من ...


نـه فـقـط از تـو اگـر دل بـکنـم می میرم ...

سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می میرم ...

بین جـان من و پیراهن من فرقی نیـست ...

هـر یکی را کـه بـرایـت بـکـنـم می میرم ...

بـرق چـشمـان تـو از دور مـرا می گـیـرد ...

مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می میرم ...

بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا ...

مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم ...

روح ِ برخاسته از من ته ِ این کوچه بایست ...

بیش از ایـن دور شوی از بـدنـم می میرم ...!

محمد فدردی

ماه من ...


امروز بعد از رقصیدن با تو ...

از تو فرا گرفتم ...

عشق ...

رقصیدن به ساز کسی نیست ...!

 یک  رقص دو نفره است ...

 گاهی ...

 گامی به  عقب ...

 گاهی ...

 گامی به  جلو ...

اگر  بخواهم  تنها برقصم و یا تو را برقصانم ... 

عشق دیگر میانمان نیست ...!

خودخواهی ست ...


و  اگر" تو  " بزنی و " من " تنها به ساز تو برقصم ...

دلقکی  بیش  نیستم ...


عشق به تو ...

رقصی در آغوش هم  

در کنار هم ...

با هم ... 

و برای هم است... 


راستی ...

رقص  دو  نفره ی " عشق " را هم ...

تو امروز با نگاهت بعد از پرسش من از عشق یادم دادی ...!

محمد فدردی

همزاد من ...

تو کافه نشسته بودم داشتم طبق معمول سرمو از تنهایی بند یادگیری یک چیز جدید میکردم ...

و باز هم طبق معمول و از سر اتفاق چشمم به یه دختر پسر که میز روبروم نشسته بودن افتاد ...

دیدم پسره دستشو میکشه رو دست دختره ...

و دختره هی لبخند میزنه ...

منم دستمو کشیدم رو دست خودم اصلا خنده دار نبود ...

به نظرت من خل شدم یا ملت ...؟!

محمد فدردی

ماه من ...

شنبه ها برای من روز حراج تنهاییم بود ...

اما این هفته ...

با نبودنت ...

نشنیدنت ...

و ندیدنت ...

بیهوده ورق خوردند تقویم های جهان ...

روزها برای من همه یک روز شدند ...

شنبه هایی که فقط پیشوندشان عوض می شد ...

و حتی من ... 

تنهائیم را به نصف قیمت حراج کردم ...

آخر ، سوگ خاطره ات خرج می خواست ...

اما وقتی بین بازارها در پی خرید بودی و خریدار تنهاییم نبودی ...

فقیرانه به سوگ خاطرات لبخندهایت نشستم ...

حتی شبها بر بلندترین نقاط شهر ایستادم ...

نزدیک ترین فاصله ها به ماه ...

و از پشت صور اسرافیل سکوتت ... 

طوری که همه بشنوند ...

سکـوت کردم ...!

این روزها ...

بعد از نشنیدن صدایت ...

زیادی ساکت شده ام ...

حرف هایم نمی دانم چرا به جای گلو ...

از چشمانم بیرون می آیند ...!

من در این شنبه های تکراری با پیشوندهای متفاوت ...

همانند تو ...

نوازنده خوبی هم شده ام ...

دلم شور میزند ...

و چشمانم تار ...

آخ ...

آخ ...

سرم درد میکند ...

میدانی سردرد برای من به چه معناست ...؟

یعنی ...

یک خاطره ای از تو ...

دارد درون مغزم خونریزی میکند ...

می دانم ...

می دانم ...

چه برخلاف میلت ...

چه بی خلاف علاقه ات ...

و چه با خلاف عشقت ...

به من خواهی گفت ...

میگذرد ...

اما این توقف گذشت زمان ...

در این شنبه های تکراری ...

به من فهماند ...

که چرا روزی میگفتی ...

بگذار باهم دوست بمانیم ...

عشق ...

همه چیز را عوض میکند ...

اما نمیفهمم چرا حرف "ت" را بعد از "همه چیز" جا انداختی ...؟

ماه من ...

میخواهم بدانی ...

بعضی گناه ها ...

آنقدر سنگین است ...

کـه عذابش ...

از همان موقع که مرتکب شدی نازل می شود ...

مثل ...

دل بستن به تو ...!

اما مطمئنم روزی هست ...

که خدا چرتکه دست میگیرد و حساب و کتاب میکند ...

و آن روز من را ...

به تاوان مرتکب شدن گناه دل بستن به تو ...

و تو را ...

به تاوان آن چه که با دل من کردی ...

به بهشت وصل خواهد راند ...

مدتها بود که من ، سرگردان ...

مانند مسجد های بین راهی که امشب از آنها میگذری تنها بودم ...

هر کسی که می آمد ...

مسافر بود ...

و میشکست ...

هم نمازش را ...

و هم دلم را ...

و میرفت ...

دیگر به خاک کفش این غریبه ها عادت کرده بودم ...

که تو آمدی ...

بگو چه مخدری بود گرد آمدنت ...

که این همه نیامدنت را ...

درد میکشم ...!

و این درد دیوانه ام می کند ...!

درد دیر آمدنت و دیر دیدنت ...

زنده زنده ....

نیمی از من را ...

از "من" جدا کرده ...!

حتی سیگارهایم ...

که به نابودی تنم نشسته اند ...

و من به نابودی فکر "من"

و هر دو به نابودی هم ...

آرامم نمیکنند ...

اما تو امشب هم ...

آرام بر روی خیالت خوابیده ای ...

چون خوب می دانم ...

خیالت برایم تخت است ...

و خوب میدانی ...

در خیالم با خیالت بی خیال عالمم ...

محمد فدردی

همزادم ...

غمگینم ...

مثل مرده ای که توان تسلی دادن به بازماندگانش را ندارد ...!

 از تو به خود گفتنم سوزش چشم می آورد و از تو نگفتن تورم گلو …

این روزها ...

 قلبم بوی کافور میدهد ...

 شب به شب در آن مرده شورهـا آرزویی را غسل می دهند و کفن می کنند …

 من و تو به رویاهایمان تنها یک رسیدن بدهکــاریم ...

امشب هم ...

بالای قبر خود نشسته ام ، زار میزنم ...

چرا هر روز با نیامدنت مرا می کشی ولی خاکم نمیکنی !؟!؟!

محمد فدردی

در برابر آینه ایستاده ام ...

و دردهایم را میشمارم ...

یک : چشمانم خیس است .

دو : پدری بیمار دارم که بیماریش را پنهان میکند برای ...

سه : کودکی مریض میشناسم که بر بالینش نشسته ام و دعا میکنم اگر زنده ماند ...

چهار : خواهرم که ممکن است غم از دست دادن آبستنیش را دعای من باعث شود ...

پنج : مادرم ...

شش : رفیقی که نیامد تا ...

هفت : تو نیستی

هشت : تو نیستی

نه : تو نیستی

ده : تو نیستی

.

.

.

.

.

.

.

نهصد و نود و نه : تو نیستی

هزار : تو نیستی

میبینی ، به تو که میرسم ، اعداد هم دیگر نای شمارش ندارند ...

اما هنوز چشمانم خیس است .

محمد فدردی

همزادم 

به آینه گفتم ... 

تا وقتی به تماشای تو در خود نشست این پیغام را به تو برساند ...

در این عکسها ...

‏به چشمهایت بگو ...

نگاهم نکنند...

بگووقتی خیره ات می شوم کارشان به کارخودشان باشد...!

نه که فکرکنی خجالت می کشم ها...نه!

حواسم نیست...

هی بیشتر عاشقت می شوم .

محمد فدردی

اخمم به آینه است میخواهم به او هم بگویم آینه جان ...

هیچکس تو را " مثل من " دوست ندارد...

پس تو را " مثل من"  دوست خواهم داشت ...

اما آنقدر در آینه غریبه میبینم که من هم ، مثل من اخم میکند ...

محمد فدردی

به آینه گفتم ...

عشـــق یعنى چه ... ؟

گفت ...

حسی که بتواند منطقت را درهم شکند ...!

گفتم باورش ندارم ...

گفت باور لازم نیست ...

کافیست به من بنگری ...

محمد فدردی

اینجا کافی شاپه ... 

منم یکی از مشتریان اون کافه ...

اینجا کافه داری حرفه ای داره که همیشه میگه : یه کافه دار خوب باید هم کور باشه هم کر ...

میگه خیلی چیزها میبینه ...

خیلی چیزها میشنوه ...

خیلی ها باهاش درد دل میکنند ...

ولی اگه می خواد تو کارش موفق باشه باید هر چیزی که میشنوه و می فهمه و میبینه ...

مثل یه راز تو سینه اش نگه داره ....

نمیدونم چه روزی بود اما دم ظهر بود ...

تازه وارد کافه شده بودم و سیگاری آتیش کرده بودم و منتظر کافه دار بودم تا از آشپزخونه پشت بار بیاد بیرون و منو ببینه و مثل همیشه بپرسه چی میل دارید ؟ 

و من هم مثل همیشه بدون کوچکترین مکثی بگم یک اسپرسو لطفا ...

هنوز نیومده بود که یک دختر و پسر جون با سر و صدای خنده هایی از سر شادی اونو مطلع کردن که مشتری وارد کافه شده ...

سریع از توی آشپزخونه پشت بار ، بیرون اومد و با لبخند همیشگی و صدایی آروم که از اون فاصله فقط میشه لبخونی کرد گفت خیلی خوش اومدید ...

منم دید و فقط از دور سلامی کرد ، آخه روی تنها میز یک نفره کافه نشسته بودم ، این میز توی کافه قوانین خاصی داره و هرکسی که روش میشینه به زبون بی زبونی میگه میخوام تنها باشم و حوصله کسیو ندارم واسه همین کافه دار مثل همیشش نیومد جلو تا سلام کنه ...

چند لحظه مکثی کرد تا اون دختر و پسر بشینن ... 

رفت کنار میزشون و منوی کافه رو به سمتشون دراز کرد و با احترام پرسید چی میل دارید ...

فکر کنم تازه می خواست اولین سفارش روز کاری شو از اونا بگیره و با لبخند و دستهایی گره کرده منتظر ایستاد ...

دختره یه مانتو شل و ول سرمه ای پوشیده بود از همونهایی که یقه باز دارن و اونقدر نازکن که برای ندیدن اندامشون تنها راه اینه که سرتو بندازی پایین ...

البته عطر خوبی هم زده بود ، بوی عطرشو از اون فاصله حس می کردم ..

دختر به منو روی میز یه نگاه انداخت و رو به کافه دار با یه  لبخند مهربون گفت: 

 آب پرتقال لطفا ...

کافه دار رو به پسره کرد که یه تی شرت قرمز آستین کوتاه پوشیده بود ، البته به هیکل تقریبا  ورزشکاریش می اومد ...

پسره هم بدون اینکه به منو نگاه کنه گفت  : یه چیپس و پنیر ، پُر پنیر باشه لطفا ...

بعد نگاهی به کافه دار کرد و گفت : مرسی ...

خیلی وقته با هم دوستند ، ولی نامزد نیستن ...

اینو تجربه 12 سال کافه رفتنم بهم میگه ...

کافی شاپ زیاد بزرگی نیست یه مغازه حدودا 40 متری کنار یک خیابون اصلی با نمای تمام شیشه ای اما دودی ... 

هفت ، هشت تا میز  داره ...

دو سه تا کنار شیشه که میز تکنفره هم اونجاست ...

دوتا وسط مغازه ...

یکی سمت راست بار ...

یکی هم کنار دستشویی ...

تمام کارهای مربوط به داخل کافی شاپو تقریبا خودش می کنه ...

مشتری هام اکثر آشنا اند ولی این دو نفر اولین بار بود که من دیده بودمشون ... 

میز سمت راست بار رو  انتخاب کردن ... 

چه بخوان چه نخوان کافه دار در جریان حرف های کسانی که این میزو انتخاب می کنن قرار می گیره

 فضای آشپزخونه شیش هفت متر بیشتر نیست ، که با همین بار از سالن جدا میشه ... 

پشت بار دستگاه اِسپرسُو  رو گذاشتن ...

صدای خامه سازش  خیلی مشتری هارو  اذیت میکنه مخصوصا کسانی که این میز و انتخاب می کنن ...

ولی چاره ندارن آخه ته آشپزخونه یخچال گذاشتن و اونطرفش سینک ظرفشویی ، جای دیگه هم ندارن ...

از اونجایی که من کنار شیشه روی تنها میز یک نفره کافه نشسته بودم ، تقریبا هم کافه دار رو کاملا میتونیستم ببینم ، هم با فاصله اندکی که داشتم میز سمت راست بار رو 

کافه دار یه دیس سفید گرد برداشت کمی چیپس کفش پهن کرد ... 

صدای دختره می اومد که گفت :

می گم سعید چه جای دنج و ساکتی یه 

 سعید : آره ..

دختره راست می گفت آخه کافه دار خوشبختانه یادش رفته بود موزیک بذاره ...

با خودم گفتم یادم باشه چند دقیقه دیگه که کافه دار منو دید بهش از دور برسونم آهنگ های تکراری همیشگی شو که از چند تا بلندگو دور کافه پخش میشه رو روشن کنه 

سس مخصوص خودشو  و پنیر رنده شده رو از یخچال در آورد ... 

پسره گفت بیتا : به نظرت وقتی ما ازدواج کنیم ... 

دختره پرید تو حرفش گفت : حالا کی به تو گفته ما قراره ازدواج کنیم

پسره گفت چراکه نه .... 

حالا نمی خوام بگم فردا می خوام بیام خواستگاریت ولی به هر صورت رابطه ای که سه سال طول بکشه معلومه که رابطه جدی اییه  و ممکنه آینده داشته باشه ...

یه آفرین تو دلم به حدس درستم گفتم ...

کافه دار روی چپس ها ته ظرف سس و بعد پنیر ریخت حواسم بود بیشتر از حد معمول پنیر ریخت ، چون پُر پنیر خواسته بود  .... 

چند تیکه ژامبون مرغ تیکه شده گذاشت ، دوباره چیپس ریخت ، همین کارها رو لایه به لایه تکرار کرد ... تا ظرف پر شد ....

کمی ذرت شیرین روش پاشید ، چند تا هم زیتون سیاه حلقه شده ، بعد رفت که دیسو بزاره تو ماکروفر ، صدای کلید استارش اومد ...

• نه سعید ما تو این سه سال با هم فقط خوش بودیم و تفریح کردیم ازدواج پیوند دو نفر نیست پیوند دو تا خانواده است ...

• خب من که  همه چیز خانواده تو رو می دونم تو هم از همه چیز خانواده ام خبر داری ...

• اگه دروغ گفته باشم چی .... اگه دروغ گفته باشی چی .....

سعید با یکم مکث گفت : 

• آدما نمیتونند یه دروغو سه سال بازی کنند ، لااقل من که نمی تونم

• نه ، بحث بازی نیست ، آخه چیزهای شخصی ، دروغ یا راست بودنش سلیقه ایی میشن ، مثلا پدرم تو چشم من ، قهرمانه ، ممکنه از چشم تو  یه دروغ  باشه وقتی که آدم معمولیی مثل پدرمو ببینی ، البته این یه مثال بود ، ااااااا ، نمیدونم گرفتی چی میگم ؟ بعضی از حسها از دید هر کسی یه جور ترجمه میشه و تا بیان نشه این اختلاف ها مشخص نمیشه ، ازدواج پر از این حس هاست ...

بعد لحن شوخی و جدی به کلامش داد گفت : اصلا از این که بگذریم تو پسر ایده آل من نیستی !

یهو به خودم اومدم دیدم هیچ کاری نمی کنم و رسما واستادم فال گوش ...

خودم شرمنده شدم حواسمو به تبلتم که روی میز بود پرت کردم و هندزفریهامو گذاشتم توی گوشم وآهنگ بنمای رخ  حامد نیک پی رو پلی کردم تا چیزی نشنوم ... 

دیدم کافه دار هم رفت ته آشپزخونه کنار ظرفشویی شروع کرد ظرف های کثیفو شستن تا مثل من به حرفهاشون گوش نده .... 

یک یه ربعی طول کشید که با صدای بلند خامه ساز دستگاه اسپرسو به خودم اومدم ، فکر کنم کافه دار داشت قهوه منو میزد که یهو در باز شد دو نفر اومدن تو ، یکی از بچه ها بود ، با دوست دختر جدیدش ، هر روز یکی رو تور می کنه یه راست میاد اینجا ، باباش چند تا مغازه تو این خیابون داره یکی شم داده به گل پسرش تا پسرش بوتیک بزنه احساس کنه که  کار میکنه ، اون هم دو تا فروشنده خانم آورده گذاشته تو مغازه ، خودشم کاری نداره جز اینکه تو خیابون ول بچرخه دختر بازی کنه ، خودش میگه هنوز دختری زایده نشده که بهش پا نده ، البته با اون لباسهای مارک دار و  ساعت رولکس  و ماشین شاسی بلندش و صد البته قیافه و قدو هیکل خوبش ... یه جورایی حق با اونه ...

 همون میز دم در کنار دستشویی نشست ...

کافه دار رفت تو سالن که سفارش بگیره که به میزش نرسیده گفت :

شروین جان ....  دوتا موکا  ...

باز برگشت سمت آشپزخونه ...

سعید از کیفش خودکار کاغذ در آورد گذاشت رومیز ...

کافه دار هم رفت پشت بار ، یه گیلاس شکم گنده برداشت کمی سن ایچ پرتقال ریخت ته اش و چند تا یخ مربعی از یخ ساز ریخت توش ، بعد آروم آب سرد اضافه کرد و کمی سیروپ پرتقال ، یه اسلایس نیم دایره از یه پرتقال برید چسبوند لبه گیلاس آب پرتقال یه نی شیشه ایی خوشگل که گذاشت تو گیلاس ، یه پیش دستی برداشت یه تیکه شکلات خارجی و یه دستمال طرح دار کنارش گذاشت ، گیلاس آب پرتقال گذاشت وسط پیش دستی روی بار ، رفت سمت درب ماکروفر دیس چیپس و پنیر برداشت و با آب پرتقال یه راست اومد سمت سالن ...

تو این فاصله کم بیش حرفشونو می شنیدم ....

• بیتا گوش کن : جون من یه لحظه جدی باش ...

• چیه ؟

• مگه نگفتی حس های نگفته مثل راز های کوچیک تو دل آدما سنگینی می کنه

• خب آره که چی ؟ 

• این کاری که می گم خیلی باحاله ...

نگاه کن چند تا  سوال من از تو می پرسم چند تا هم تو از من ، جوابهای واقعی شو توی این ورق ها می نویسیم ، اونکه ته دلمونه رو  می نویسم تو کاغذ ، اگه ازدواج کردیم که هیچ ، ولی اگه از هم جدا شدیم روز جدایی این ورقها رو رد و بدل می کنیم دیگه هیچ وقت تحت هیچ شرایطی بهم زنگ نمی زنیم ... ok  … 

بعد پشت ورق همدیگر رو امضا می کنیم که ورق رو هم عوض نکنیم باشه ؟

• ول کن سعید ...!

سعید خواست چیزی بگه که کافه دار رو دید مکالمه رو قطع کرد ...

آب پرتقالو گذاشت جلو بیتا ، چیپس و پنیر هم جلو سعید ...

لبخندی زد و گفت فرمایش دیگه ای ندارید ، 

سعید گفت : ... آ ... میشه خواهش کنم موزیک بزارید ...

• او ... حتما ...

رفت و موزیک رو پلی کرد ، یه موزیک لایت خارجی ... 

بیتا تا آهنگو شنید شروع کرد با آهنگ  خوندن  

I'm a big big girl 


In a big big world 


It's not a big big thing if you leave me 


But I do do feel that 


I do do will miss you much

Miss you much...

• آخیه این آهنگه ، سعید این آهنگو شنیدی ، قدیمیه ولی خیلی قشنگه ، می فهمی چی میگه ؟

 من یه دختر بزرگ بزرگم ...

تو یه دنیای بزرگ بزرگ ...

اگه ترکم کنی اتفاق بزرگی نیست ...

ولی من خیلی دلم برات تنگ میشه ...

خیلی ، خیلی ...

 سعید بدون اینکه جواب بیتا رو بده دو تا ورق داد به بیتا گفت :

• بیا ورق  تو رو  پشتشو امضا کردم ، ورق منو هم امضا کن ...

کافه دار رفت پشت بار روی صندلی همیشه گیش نشست و شروع کرد با مبایلش ور رفتن ، و کلا هم از اسپرسو من فراموش کرده بود ...

از اینجا دست بیتا که البته  پشتش به من بود و قسمتی از میز مشخص بود دیده میشد ...

• اول من بپرسم یا تو

دختر ه با بی حوصلگی جواب داد ، بپرس ...

سعید اوووووم بلندی کرد و گفت :

• تو این لحظه که اینجا نشستی احساست به من چیه ؟ اگه قهر کنیم چی ؟ چکار می کنی ؟ 

بعد گفت : هوووو دری وری  ننویسی ها ، دلم میشکنه ...

بیتا کاغذ رو گذاشت روی منو روی میز ، بعد ورقو گرفت بالا ، دقیقا روبروی من که سعید نبینه چی مینویسه ...

زیر لب هنوزداشت با آهنگ می خوند ...

چند لحظه مکث کرد شروع کرد نوشتن ، انگلیسی می نوشت ، دستش سریع بود ، دقت کردم دیدم داره متن همین آهنگ رو می نویسی و می خونه ...

I'm a big big girl 


In a big big world 


It's not a big big thing if you leave me 


But I do do feel that 


I do do will miss you much 

 

• خب سوال بعدی  ، از چی تو این دنیا بدت میاد ؟

بیتا مکثی کرد گفت :

• واقعیت بنویسم ؟ مطمئنی وقتی خوندی دیگه زنگ نمی زنی ؟

• آره قول میدم ...

 ورق گرفت بالا نوشت : از لحظه هایی که پیشم نیستی 

بعد گفت سوال بعدی :

• تو این چند سال تا الان با پسر دیگه ایی بودی ؟

بیتا قهه قهه کوتاهی زد و گفت : پ نه پ ... نشستم تا تو بیای خواستگاریم ...!

سعید اومد تو حرفش گفت : 

• جدی باش لطفا ، اگه جوابت هم معلومه اونو به من نگو ، بزار راز آلود بمونه ...

 یه لحظه احساس کردم بیتا خشک شد ، انگاری تازه باورش شده بود که سوال جدیه ! خیلی اروم گفت :

• یعنی تو این سه سال تو همیشه این شکو داشتی ؟

• بیتا جواب بده دیگه یک سواله فقط ...

 بهتش زده بود ، با نوک خودکار می زد رو ورق ، دوباره قسمتی از اهنگ رو نوشت ولی فارسی ...

اگه منو ترک کنی اتفاق بزرگی نیست ولی من خیلی دلم برات تنگ می شه ...

بعد هم گنده نوشت : " عوضی " 

 بعد کاغذ پشت رو گذاشت زمین گفت :

• ببینم حالا تو جواب همین سوال رو بنویس ؟

سعید کمی فکر کرد شروع کرد به نوشتن ...

خیلی فکر کرد بعد چندخطی نوشت ، بیتا  جدی گفت : 

• چرا انقدر فکر کردی ، چی مینویسی ؟ مگه چیزی هست ؟ که انقدر فکر می کنی می نویسی ؟

اصلا اینو ولش کن ، یه سوال دیگه ولی فقط یک کلمه بنویس ؟ اگه مامانت مخالف ازدواجمون باشه کدومو انتخاب میکنی ، داستان ننویس ، یک کلمه ، من یا اون  ؟

سعید فکر کرد گفت :

• سوال سخت می پرسی ها ؟

 بیتا با یه لحن متفاوت و جدی گفت :

بنویس ...؟ 

 صدای گوش خراش دستگاه اسپرسو بلند شد کلا فراموش کرده بودم کافه دار ارد من و سیا و دوست دخترشو نزده

سرمو برگردوندم  نگاهم به سعید بود ، دلم می خواست ببینم چی می نویسه ولی نمی شد ...

کافه دار قهوه منو آورد و گفت چیز دیگه ای میل دارید مهندس ، منم بدونی که خیلی نگاهش کنم و حواسم از سعید پرت بشه گفتم : نه ممنونم

سعیدچند دقیقه هیچی نگفت ، آهی کشید یه جمله نوشت ، از یه کلمه بیشتر به نظر اومد ولی کوتاه بود  ...

 کافه دار شروع کرد به درست کردن موکا ، یه پنج دقیقه ایی طول کشید ، موکاهارو گرفت زیر دستگاه باز همون صدای بلند کافه ساز ...

سرم رو ناخود آگاه بردم سمت میز سیا ، گرم صحبت بود ، نیازی نبود حدس بزنم چی میگه ، تقریبا تمام حرف هاشو حفظ ام ، خود سیا همیشه می گه من روز اول تکلیفمو مشخص می کنم ، اگه می خواد بپره بزار همین روز اول بپره ، خیلی رک بهشون می گم اهل ازدواج نیستم  س. ک . س هم  می خوام ، فوقش  می زاره میره اونم به درک ، چیزی که زیاده دختر خوشکل ...

صدا قطع شد منم برگشتم دیدم سعید ورق رو از بیتا گرفت با ورق خودش مچاله اش کرد و فرو کرد تو گیلاس آب پرتقال ...

عصبی بودن بیتا کاملا مشخص بود ، نفهمیدم چی بین شون گذشت که کار به اینجا کشید ، صدای سعید رو شنیدم که به بیتا گفت :

• بیتا تو برای من خیلی مهمی عزیزم ، اونقدر عصبی نباش ، تو راست می گفتی ، بازی خوبی نبود ، من می خواستم سرمون گرم بشه ...

بیتا با حالت متفاوتی گفت :

چرا فکر میکنی برای من مهمه ، من هزار بار تا حالا به این نتیجه رسیدم ، باز دوباره رسیدم به اینکه تمام مردها سر و ته یه کرباسن  ، اصلا می خوای جواب سوالتو بدونی ؟ می دونی از چی تو این دنیا بدم میاد ؟

بعد بلند گفت : از با تو بودن ...!

و پا شد رفت سمت در ورودی ...

سعید رفت پشت بار و گفت :

آقا چقدر تقدیم کنم ؟

کافه دار هم آروم گفت بیست و سه تومن میشه عزیز قابل هم نداره ...

سعید پول رو گذاشت رو میز و از کافه خارج شد ... 

علارقم میل باطنیم خیلی دوست داشتم ببینم سعید چی نوشته ، ده دقیقه ای سرمو گرم کردم که فضولی نکنم ، اما نتونستم طاقت بیارم به هوای گرفتن آب بلند شدم رفتم سمت بار ، به کافه دار گفتم یک آب معدنی ، اونم گفت چشم مهندس ، وقتی پشتشو به من کرد و رفت سمت یخچال سریع اومدم سراغ میز کاغذ رو در آوردم

ورق سعیدو باز کردم دیدم سوال اول نوشته بود اره شده اونم الان که این ورق رو می خونی ، الان ما قهریم و من دوباره میخوام بهت شماره بدم ، باهات دوست باشم عزیزم ...

سوال دوم هم نوشته بود : کسی که به مادرش احترام نذاره در نهایت به  زنش هم احترام  نخواهد گذاشت  ...

کاغذ ها رو صاف کردم گذاشتم لای منو ، احساس کردم هر دو یجورایی عاشق هم اند

کافه دار برگشت و آب با یک لیوان پر یخ داد به من ...

موقع برگشتم سر میز دیدم اومد میز رو جمع کرد و منو رو برداشت و  رفت پشت بار ، داشت یکجورایی انگار دنبال کاغذ ها میگشت ، وقتی لای منو رو باز کرد خوندشون و سرشو بالا آورد سمت من ، یک لبخند معنا دار به من زد ، تازه یادم اومد که اونم تمام حرفهاشونو شنیده و شاید بهتر از من ...

حوالی ساعت هفت عصر بود و هوا داشت غروب میشد ، من گرم خوندن کتاب بودم ...

صدای دلینگ باز شدن در اومد دیدم بیتا ست ...

کمی خسته به نظرم اومد ، کمی هم سایه زیر چشمش پس داده بود رفت سمت بار ، کافه دیگه شلوغ شده بود ، با صدایی که بخاطر سر و صدا به زور میشنیدم ولی باز هم معلوم بود گرفته است به کافه دار گفت  :

• آقا ببخشید من با یکی از دوستانم ظهر اینجا بودیم چند تیکه کاغذ باطله داشتم که گذاشتیم رو میز ، من فراموش کرده بودم آدرس و تلفن یکی از همکارام توش بود ، احیانا شما اون ورق ها رو ندیدید ...

کافه دار کمی مکث کرد و گفت خیر خانم من هرچی اضافه باشه می ریزم دور ... 

خواست چیزی بگه ، مثلا سراغ سطل آشغال رو بگیره ، ولی روش نشد ، تشکر کرد و رفت بیرون ...

از داخل کافه رفتنشو تماشا می کردم...

 خسته به نظر می اومد ...

ازخیابون رد شد و جلوی هر مغازه ایی چند دقیقه می ایستاد می رفت تو فکر  انگار تو یه دنیای دیگه ایی بود ...

یهو نگاهم افتاد به سیا که پنج  شیش تا مغازه جلوتر جلوی درب سوپر احتمالا برای خرید سیگار و یا مزه مشروب ایستاده بود ، عمیقا رفته بود تو نخ بیتا ...

 آرزو کردم که یه چیزی بگه ... تا بیتا کیف شو بکنه تو حلق این پسر ...

یهو چند تا پسر و دختر هر هر کنان اومدن تو کافه ، نتونستم بیتا رو تعقیب کنم ، مشغول کتاب خوندنم شدم

غرق در خوندن کتاب بودم فکر کنم نزدیک نیمه شب بود ، کافه هم داشت تعطیل می کرد ، جز من و کافه دار کسی تو کافه نبود ، همون  آهنگ  لایت خارجی  داشت پخش می شد ، صدای دلینگ باز شدن در اومد ..

سیا بود با بیتا ...

دنیا دور سرم چرخید ...

 صدای وراجی سیا تو سرم مثل کوهستان پژواک داشت

سیا رو به بیتا کرد و گفت چی  سفارش بدم خانم ...

بیتا گفت : آب پرتقال نباشه 

• چشم ، این اقا شروین ما  اسپرسو هاش حرف نداره ، اوه چه آهنگ لایت قشنگی !

• نه اتفاقا  اصلا از این اهنگ متنفرم ...

شروین جان : منو ها رو میاری ؟

کافه دار هم به نظر همون حسی رو داشت که من داشتم ، مکثی کرد اما باید می رفت سفارش می گرفت ...

یادم اومد که لای منو کاغذ های بیتا و سعید رو گذاشتم و الان کافه دار منو رو اول طبق عادت میده دست خانم سر میز یعنی  بیتا ...

ولی یادم افتاد که :

اینجا کافی شاپ و من یک مشتری فضول و شروین کافه دار ...

و به گفته خودش یه کافه دار خوب باید هم کور باشه هم کر ...

محمد فدردی

گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد، ابلیس به او گفت: آیا کسی می تواند این خوشه انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت: نه.

ابلیس با شیوه مخصوص خودش (جادوگری و سحر) آن خوشه انگور را به دانه های مروارید تبدیل کرد.

پس فرعون تعجب کرد و گفت: آفرین بر تو که استاد و ماهری.

ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟

محمد فدردی

همزاد من

 

خواص خاص بودنت ...

توی خاصیت خواص هات نیست ...

بلکه تو خاص بودن خاصیت خواص هاته ... 

که تورو به صورت خاص ...

با خاصیت ترین خاص عالم کرده برام ...

تا بتونم بخاطره خاصیت خاص بودنت ...

به خواص داشتنت افتخاری خاص کنم ...

محمد فدردی

سایه من

با خودم گمان می کردم رفتنت ممکن نیست ..

رفتنت ممکن شد ...!

حال ...

باورش ممکن نیست ...

بعد از رفتنت هم نه دستانم توان دارند تا برایت بنویسم ...

نه چشمانم اشکی دارند که به راهت بریزم ...

جانم به لب رسید ، اما لبانت به لبانم نرسید...!!!

میترسم از پاییزی که در راه است ...

میترسم که پاییز برسد و من به جای نوبرانه یاقوت اناری لبانت ...

بردستان تو برگی شوم ...

پر از اظطراب افتادن ...

محمد فدردی

سایه من :


افطار من ، شیرینی لبان توست ...


اولین بوسه را که نوش می کنم ...


رها می‌شوم از گرسنگی مفرط این روزهایم ...

محمد فدردی

از فردی نقل شده است که :

خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.
هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:


هیچ کس زنده نیست … همه مردند

محمد فدردی

سایه من 

سالیانی است که درپی بهشت سرگردان میگشتم ...

دوستان هرکاری میکردند و من برای بهشت از لذتها میگذشتم ...

تا اینکه وصف بهشت مرحوم پناهی راشنیدم که میگفت ...

بهشت فضایی است چند وجب درچند وجب که بین بازوان کسی است که دوستش داری ...

و من بهشت را میان بازوانت لمس کردم ...

محمد فدردی

همزاد من 

تجربه زندگی به من آموخته مهم نیست چه چیز به یک زن بدهی،

 هر چه بدهی آنرا بهتر می‌سازد:

نطفه‌ای به او بده فرزندی به تو خواهد بخشید!

خانه‌ای به او بده، از آن کاشانه‌ای خواهد ساخت!

لبخندی به او بده، قلبش را به تو خواهد بخشید  !

زن آنچه را به او بدهند تکثیر می‌کند و پژواک می‌بخشد...

پس اگر به او یک زندگیِ جهنمی بدهی، تعجب نکن که از آن جهنمی بزرگتر برایت بسازد!

محمد فدردی

سایه من : 

یه لیوان بردار، پرتش کن تو دیوار ،چی شد؟!

دیدی؟...

شکست؟!.

حالا بهش بگو معذرت میخوام...

بگو غلط کردم...

چی شد ؟!

درست شد؟؟

پس بفهم وقتی دلی هم میشکنه دیگه درست بشو نیست...

اینو با همه اوناییم که راحت دل میشکنن...

محمد فدردی

همزاد من 

ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻋﺰﯾﺰند

چه آنها که عزیز ﺗﺮﻧﺪ !

ﭼﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺘﻨﺪ ...

چه آنها که فقط رویای تو اند ...

و حتی چه آنهایی که از تو متنفرتد و میخواهند سر به تنت نباشد !


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﺴﺎﺯ ...

ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺭﻓﺘﯽ ...

ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ ...

ﺗﺎ ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ !

ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺎﺷﯽ !

ﻫﺮﺯﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺷﻮﻧﺪ ....

ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺳﺨﺖ ﺍﺳﺖ

میدانم ، ﻭﻟﯽ ...

ﺗﻮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻧﮑﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺪ ﮐﺮﺩ !


ﺭﻭﺯﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﮐﻢ ﻧﺒﻮﺩ ....

محمد فدردی