اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

همزاد من 


ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ باز هم ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ...

می خوﺍﻫﻢ نفس هاﯾﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺣﺒﺲ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...

ﮔﻨﺎﻩ ﻋﺎﺷﻘﯿﻢ ﺭﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ می کنم...

ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻫﺎﯼ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺑﻠﺮﺯﺍﻧﻨﺪ...

ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ،ﻣﺠﺎﺯﺍﺗﻢ ﮐﻦ...

ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﻤﺎﻧﻢ...

محمد فدردی

همزاد من

دقیقا نمیدونم کجا شنیدم ولی یادمه که شادروان دکترکاتوزیان جایی خاطره ای رو تعریف میکرد

میگفت : چندی قبل که مهمون یکی از آشنایان بودم به اون گفتم :

خروسی داشتین که صبح ها همه رو از خواب بیدار میکرد چه کارش کردید ؟؟؟

 گفت: سرش رو بریدیم !

همسایه ها همه شاکی بودند و می گفتند: خروس شما ما رو صبح از خواب بیدار می کنه ...

اونجا بود که فهمیدم هرکه مردم را از خواب بیدار کنه سرش باید بریده بشه !!

این خاطره دکتر همیشه وقتی توی سرم تکرار میشه ، که دارم با آدمها بازی میکنم ...

دلیلش هم برای خودم کاملا معلومه ، برای اینکه برای تو هم دلیلش معلوم بشه چند تا مثال میزنم !!!

بخاطر اینکه بخوام کسی رو بیدار کنم باید اول باهاش بازی کنم و اسم یکی از بازیهام  رو گذاشتم

بازی هم خوشت اومد هم بدت اومد ...

 

مثلا به یکی میگم : تنهایی ؟

به چشمام نگاه میکنه و میگه : آره تنهام

میپرسم : اونم تنهاست ؟

میگه : آره اونم تنهاست !

بعد من جواب میدم : اون به اندازه زیبایی تو تنهاست ؟

با اشوه میگه : آره !

بعد میپرسم : تو به اندازه تنهایی اون زیبایی ؟

فکری میکنه و میگه : آره !

منم میگم : اون تنهایی ، اما تو با چه تن هایی ؟

بعد نگاه معنی دار میکنه بهم ، منم سریع جواب نگاهش رو با یک شعر از مولانا میدم :

دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلاخیزد ...

اینجوری از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

باز به یکی میگم : داغونی ؟

میگه : آره !

میگم : میدونی داغون یعنی چی ؟

میگه : نه تو بگو ؟

میگم : یعنی داغه اون ...

میگه : چه قشنگ ...

و منم آخرش میگم : اما اون الان داغه با اون ...!

و باز اینجوری یکی از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

یکی دیگه میاد جلوم میشینه و از صرف داشتن و نداشتن حرف میزنه ...

میگه آره من اینجا براش صرف داشتم موند ، اما اینجا چون صرف نداشتم رفته آلمانی بخونه و شروع کرده به صرف افعال آلمانی !

منم نگاهی بهش میکنم و میگم : آدمهای دنیای تو فعل هایی رو "صرف" میکنن ، که براشون "صرف" داشته باشه

اونم با شنیدن این حرف فقط سکوت میکنه ...

منم بهش میگم : این دنیا اگر حرفی داشت خدایش ساکت نبود ...

اینم اینجوری از خواب بیدار میشه اما دلشم میخواد سرمو ببره ...

 

باز یکی دیگه رو میبینم که بد جوری خودشو به خواب خرگوشی زده میرم کنار گوشش میگم :

با گرگ ها گشتی با ببرها خوردی با شیرها نعره کشیدی و شب ها با کفتارها خوابیدی

ولی افسوس که عاقبت خودت شکار خرگوشها شدی ...

این یکی بیدار نشده میخواد سرمو ببره ...

ولی قبل از اینکه سرمو ببره باس بیدارش کنم واسه همین سریع یک بازی دیگه رو میکنم ...

بهش میگم : کودکانه دل باختش شدی ، زنانه دزدیدیش و دخترانه باهاش خوابیدی حالا هم میخوای مردونه حفظش کنی آره ؟

میگه آره دقیقا همینجوری بوده !

منم میگم : برای اونکه باهاش باشی  آدم های زیادی بودی ، نه ؟

اینجوری دیگه از خواب بیدار میشه اما باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

 

باز یکی میاد پیشم و میگه : چقدر دلم هواشو کرده

میگم : آخه دیگه هواشو نداری

نگام میکنه میگه : شما که "غریبه" نیستی واسش "غریبه" شدم

میگم چون اون انتظار تو رو "میکشه"

و تو اونو از انتظارت "میکشی"

 لعنت به هرچه فتحه و کسره وضمه است که یک غریب رو غریبه کرده ...

این یکی کلا حرفمو نمیفهمه و از خواب عمرا اگر بیدار بشه اما باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

 

یکی دیگشون داره خودش خودشو بازی میده و میگه :

مهربونیم رو با ضعفم اشتباه گرفت ، منم  "سرد " شدم ...

حالا حتی اگه خودشو آتیشم بزنه " گرم " نمیشم ..

منم میگم : آره داره فیلم بازی میکنه : تهیه کنندش که رفیقشه ، کارگردانش هم خودت که عشقشی

اما تو اسم فیلمشو بزار خیانت ...

میگه : منظورتو نمیفهمم

منم جواب میدم : هردوتون خیانت میکردین

اون شب ها با گریه میخوابیده و تو با رفیقش

اما اونم دیگه از اون تابستون " داغ "  دلش به این زندگی " گرم " نمیشه

یهو به " گذشته " بر میگرده و از " حال " میره

این یکی هم وقتی به حال بر میگرده و از خواب بیدار میشه  باز هم دلش میخواد سرمو ببره ...

و این قصه یک هفته بازی من نبود قصه یک روز هم نبود راستشو بخواید قصه یک ساعتمم نیست

همه این اتفاقات و بازی ها فقط عرض ده دقیق اتفاق می افته

حالا ببینید خروس بی محل بودن چه حالی داره ، آره سرمو همین روزها میبرن که بیدارشون نکنم !

اما هرشب که به خونه بر میگردم خوشحالم که سرم هست اما ....

 " آب نمک " قرقره میکنن آخه گلو درد میگیرن " چشمام " بس که فریاد کشیدن

در این بازیها همیشه به همه میگم دنیا دنیای ریاضیه ، اما میترسم اخرش

وقتی عشق رو "تقسیم" کنن  من بشم  خارج "قسمتش"

اونوقت باید خیلی ساده کنار " بکشم "

با اینکه " پای " من هیچوقت وسط نبوده ...

میدونید چرا میگم پام هیچوقت وسط نبوده ؟

آخه عاشق مجنون شدم !

تعجب نکن !

مجنون که همیشه مرد نیست !

گاهی دخترکی تنهاست که زمانی لیلی کسی بوده ...

 

حالا به هر حال ، حتی الان هم نمیدونم کلا چرا اینهارو توضیح دادم برات ! آخه به قول دکتر شریعتی :

برای کسی که میفهمه هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسی که نمیفهمه هر توضیحی اضافه است .

حالا نمیدونم چرا منه نفهم می آم دردهامو روی این کاغذ ها و صفحه های "مجازی" مینویسم

ولی هیچوقت تو و هیچکس نمیفهمه که من این ها رو "واقعی" درد میکشم ...


 

محمد فدردی

ای کاش اشتباهات آدم های اشتباهی زندگی من ...

از اشتباه آدم های اشتباهی زندگیم نباشه ...

 و تمام اشتباهاتم و یا اشتباهی اشتباه انتخاب کردنم ...

به گردن آدم های غیر اشتباهی زندگیم باشه ...

 اونجوری هیچ اشتباه اشتباهی ای دیگه برام سخت نمیشه ...

تا بخاطر اشتباه فراموش کردنش ...

 اشتباه دیگه ای رو برای جبران اشتباهم انجام بدم ...

محمد فدردی

همزاد من 


" ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﮏ ﺷﻮﯼ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﻦ ...

ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ...

 ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ...

ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻐﻤﻪ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﻭﺩ ...

ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻓﻖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﺮﺩﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﺳﺮ ﺩﻫﺪ ...

ﺻﺒﻮﺭ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﻦ ...

ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...

ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ ؛


" ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻔﺲ ؛

...... ﺁﻓﺮﯾﻨﻨﺪﻩ ﻋﺸﻖ ﻧﯿﺴﺖ .....!!!

محمد فدردی

مجلس ترحیم خودم

============

آمدم مجلس ترحیم خودم، 

همه را می دیدم

همه آنها که نمی دانستم

عشق من در دلشان ناپیداست


واعظ از من می گفت، 

حس کمیابی بود

از نجابت هایم، 

از همه خوبیها

و به خانم ها گفت:

اندکی آهسته

تا که مجلس بشود سنگین تر


سینه اش صاف نمود 

و به آواز بخواند:

"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"


راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همه شان

من که یک عمر گمان می کردم 

تنهایم 

و نمی دانستم

من به اندازه یک مجلس ختم، 

دوستانی دارم


همه شان آمده اند، 

چه عزادار و غمین

من نشستم به کنار همه شان

وه چه حالی بودم،

همه از خوبی من می گفتند

حسرت رفتن ناهنگامم،

خاطراتی از من

که پس از رفتن من ساخته اند

از رفاقت هایم،

از صمیمیت دوران حیات

روح من غلغلکش می آمد

گرچه این مرگ مرا برد ولی،

گوییا مرگ مرا

یاد این جمله رفیقان آورد

یک نفر گفت:چه انسان شریفی بودم

دیگری گفت فلک گلچین است،

خواست شعری خواند

که نیامد یادش

حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق

دو نفر هم گفتند 

این اواخر دیدند 

که هوای دل من

جور دیگر بوده است

اندکی عرفانی 

و کمی روحانی

و بشارت دادم 

که سفر نزدیک است

شانس آوردم من،

مجلس ختم من است

روح را خاصیت خنده نبود


یک نفر هم می گفت:

"من و او وه چه صمیمی بودیم

هفته قبل به او، راز دلم را گفتم"

و عجیب است مرا،

او سه سال است که با من قهر است...


یک نفر ظرف گلابی آورد،

و کتاب قرآن

که بخوانند کتاب 

و ثوابش برسانند به من

گرچه بر داشت رفیق،

لای آن باز نکرد 

گو ثوابی که نیامد بر ما

یک نفر فاتحه ای خواند مرا،

و به من فوتش کرد

اندکی سردم شد


آن که صدبار به پشت سر من غیبت کرد

آمد آن گوشه نشست،

من کنارش رفتم

اشک در چشم،عزادار و غمین

خوبی ام را می گفت


چه غریب است مرا،

آن که هر روز پیامش دادم

تا بیاید،که طلب بستانم

و جوابی نفرستاد نیامد هرگز

آمد آنجا دم در،

با لباس مشکی،

خیره بر قالی ماند

گرچه خرما برداشت،

هیچ ذکری نفرستاد ولی

و گمان کردم من،

من از او خرده ثوابی، نتوانم که ستاند


آن ملک آمد باز،

آن عزیزی که به او گفتم من

فرصتی می خواهم

خبرآورد مرا،

می شود برگردی

مدتی باشی، در جمع عزیزان خودت

نوبت بعد، تو را خواهم برد


روح من رفت کنار منبر 

و چه آرام به واعظ فهماند

اگر این جمع مرا می خواهند

فرصتی هست مرا

می شود برگردم


من نمی دانستم این همه قلب مرا می خواهند

باعث این همه غم خواهم شد

روح من طاقت این موج پر از گریه ندارد هرگز

زنده خواهم شد باز

واعظ آهسته بگفت،

معذرت می خواهم

خبری تازه رسیده ست مرا

گوییا شادروان مرحوم،

زنده هستند هنوز

خواهرم جیغ کشید و غش کرد

و برادر به شتاب،

مضطرب، رفت که رفت

یک نفر گفت: "که تکلیف مرا روشن کن

اگر او مرد،خبر فرمایید،خدمت برسیم

مجلس ختم عزیزی دیگر،منعقد گردیده

رسم دیرین این است،

ما بدان جا برویم،

سوگواری بکنیم"


عهد ما نیست ، 

به دیدار کسی،کو زنده است، 

دل او شاد کنیم

کار ما شادی مرحومان است


نام تکلیف الهی به لبم بود،

چه بود؟

آه یادم آمد،

صله مرحومان

واعظ آمد پایین،

مجلس از دوست تهی گشت عجیب

صحبت زنده شدن چون گردید،

ذکر خوبی هایم

همه بر لب خشکید


ملک از من پرسید:

پاسخت چیست؟

بگو؟

تو کنون می آیی؟

یا بدین جمع رفیقان خودت می مانی؟


چه سوال سختی؟

بودن و رفتن من در گرو پاسخ آن

زنده باشم بی دوست؟

مرده باشم با دوست؟

زنده باشم تنها،

مرده در جمع رفیقان عزیز


م.ف

محمد فدردی

همزاد من 


ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﮐﻨﻢ ...

ﺩﻳﺪﻡ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻴﻨﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺭﻕ ﺟﺎ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ ...

ﮐﻤﻲ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺗﺮ ﺑﻴﺎ ...

ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ حداقل نقاشی ﮐﻨﻢ ...

محمد فدردی

همزاد من


تو را از خودم راندم
و تا مدتها
به تماشای رفتنت نشستم....


فکر می کنی ؟
همین برای یک عمر زجر کشیدنم کافی نیست ؟!

محمد فدردی

همزاد من 


ﮔﺎﻫﯽ وقتها ﺟﻮﺭﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕت ﻣﯿﺸم ﮐﻪ
ﺑﺎ ﺧﻮﺩم میگم

ﻣﮕﻪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﻫﺎت ﺑﻮﺩﻡ ...

محمد فدردی

عشق یعنی یک دنیا بندگی 


عشق یعنی یک زمین زندگی 


عشق یعنی یک بقل درماندگی


عشق یعنی یک سفر در زمانه بچگی


عشق یعنی یک محل افتادگی 


عشق یعنی دیوانگی ، دیوانگی ، دیوانگی

محمد فدردی

همزاد من 

چنان امشب غریبم ، دام ها را دانه می بینم 

مسافر خانه های شهر را پایانه می بینم


شبی که گیسویت رنگ شراب کهنه می گیرد

به هر مسجد که دقت می کنم میخانه می بینم


اگر کاسه ، اگر فنجان ، اگر کوزه ، اگر لیوان

تمام ظرف های خانه را پیمانه می بینم


چنان از عشق مایوسم ، چنان درگیر کابوسم 

که حتی عشق های ساده را افسانه می بینم


من آن شاهین تنهایم ، که در سرما و دلتنگی

کلاه پشمی صیاد را هم لانه می بینم


من ِ دیوانه را یک شهر پند عقل داد اما

اگر عاقل شوم یک شهر را دیوانه می بینم


من ِ مرداب تنها بعد عمری منتظر بودن 

تو را باید ببینم ماه من ، اما نمی بینم

محمد فدردی