اعترافات عجیب ذهن من

"نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن" توماس ولف

و من میترسم از ترس ...
که ترسی را در من بترساند ...
که ترسیدنش ترسهای گذشته من شود ...
که نترسیدنش هم باعث ترسیدن
در آینده من ...
پس میترسم که بترسم ...
و حتی میترسم که نترسم ...
و این ترسیست ترسیدنی میان ترسهایم ...

طبقه بندی موضوعی

گفتم : خیلی میترسم!

گفت : چرا ؟

گفتم  : چون از ته دل خوشحالم ،  این جور خوشحالی ترسناکه !

پرسید : آخه چرا؟

جواب دادم : وقتی آدم اینجور خوشحال باشه  ، سرنوشت آماده است چیزیو از آدم بگیره !

گفت : امکان نداره ؟! ...

واسش این دلیل آوردم که :

یک روز داری میون مردم راه میری و میبینی تو ازدحام جمعیتی ، یکدفعه چیزی احساس میکنی ، برمیگردی بهش خیره میشی و...

 یک مدت میگذره و روزی میرسه که غیره اون هر چی هستو  فراموش  کردی ...

دلتو مرور میکنی تمامش از اونه ،فقط یک نقطه واسه خودت مونده که باز قاب عکسشو روش میخ کردی

بعد به  این فکر میکنی چه اتفاق غیر ممکنی میتونه باعث جدایت بشه!  و آخرش غرق میشی ...  اونقدر از ته دل خوشحالی که حتی صدای هق هق گریه آسمون بنظرت زیبا میاد و فرق اشک وآبو  دیگه نمیفهمی ...

خودتو جستجو میکنی و میبینی تو مرد خداحافظی همیشگی نیستی

 بهش میگی :

 بگذار سر به سینه ام

تا ببویمت ...

اندوه چیست ، عشق کدام است ، غم کجاست

بگذار تا ببویمت ...

این مرغ خسته جان دیریست در هوای تو از آشیانه جداست

بگذار تا ببویمت ...

اما سرنوشت دیگه کارشو کرده و وقتی برمیگردی تا بهش مثل همیشه خیره بشی  دلت میگیره ...

نمیدونی چت شده آخه تا اونو داشتی هرگز دلت نمیگرفت  ، یهو میفهمی تو خیالته اما بیخیالته ،بجایی میرسه که برای در آوردن عشقش از قلبت  قلبتم میشکنه با اینکه جای یک حلقه روی انگشتش بیشتر نداره ولی دلشو داره دست به دست میکنه تا دلش توی یک دست میمونه اما نه دست تو...

 این کار ،تو رو با قانون غریبه بودن .... آشنا شدن ... عادت شدن ... عشق شدن ... روزگار شدن ... خسته شدن ... بی وفا شدن ... دور شدن ... بیگانه شدن ... جداشدن و دوباره غریبه شدن آشنا میکنه ، بعد یاد میگیری زیاد رو آدما حساب باز نکنی چونیه روزی با امضای خودت حسابتو خالی می کنن و میرن ...

و در آخر دوباره پرسید یعنی الان تنهایی

گفتم  من تنها هستم

اما ، تنها من نیستم ...!


محمد فدردی

قدرته دل ...

در دلی قوی هویداست ..

اما اگر دلی قوی باشد ، که دیگر دلی نیست که قوی بماند ...

محمد فدردی

زیبا بود ...

چون زیباییش زیبا بود ...

و زیبایی را چه غروریست ...

در شنیدن چه زیبا بود...

محمد فدردی

میگوید گناهکاری تو....

آری گناهکارم ای بیگناه من...

و گناهم این است ...

که با گناهکاری بی گناه و  از سر بی گناهی ...

گناهی را با بیگناهیش به گناه آلوده کردم ...

ای گناه کاره بی گناهه گناه من ...

محمد فدردی

به من میگویند سخت نگیرم ...

چگونه سخت گیری نکنم سخت گرفتنش را ...

حتی زندگی هم با سختی هایش و با سخت ، سخت گرفتنش سخت میگیرد ...

و این سخت گرفتنی است بر منه به سختی گرفته شده ...

در سختی گرفته شدن بخاطر سخت گیریش ...

محمد فدردی

کم می آوردم در کم آوردنت ...

که آمدنت در کم آوردنم  کم آورد ...

و آوردنت هم کم بود ...

در کم آمدنم برای کم آوردنم...


محمد فدردی

مغزم هنگ کرده است ...

 در هنگی مغزی که هنگی مغزی باعث هنگی مغزش شده...

و هنگ کرده ام با مغزی هنگ ...

چون مغزی  هنگ ، هنگیش را وام میدهد به مغزه هنگم...

محمد فدردی

جوابم در بی جوابی جوابهایت جوابیست بی جواب ...

و به دنبال جواب بی جوابیت ...

که جوابت را جواب گوید ...

و جوابی شود برای بیجوابی جوابهایم ...

محمد فدردی

آواره ی جغد های آواره ام ...

که بر آواری مینشینند و صدایی از سره آوارگی سر میدهد ...

 که ای آوارگانه آواره ...

بر آوارگی صدای من تهمت شوم نزنید ...

که آواره را تهمت آوارگی خوش تر است ...

و بعد ناله ای از سر آوارگی ، آوار میکنند بر سرم ...

تقدیم به " جغد آواره"

محمد فدردی

ارسطو میگه خوشبخت و عاقل کسی است که هنگام بیدار شدن با خود می اندیشد ، منم چون دوست دارم خوشبخت و عاقل باشم وقتی بیدار شدم شروع کردم به اندیشیدن ، با اندیشه زیاد به این نتیجه رسیدم باید کاری بکنم اما باز یاد این جمله ارسطو افتادم که میگفت : پیش از آنکه کاری بکنی باید کسی باشی ، گفتم حالا که اینجوریه بزار کسی باشم اما دیدم تا کاری نکنم کسی نمیشم. آخه این چجورشه اینجوری که نه میشه کاری کرد نه میشه کسی بود.

و بعد به شدت اندوهگین شدم و دوباره هم به فکر ارسطو افتادم که میگه دو چیز اندوه را از بین می برد ،  یکی سخن دانایان و عالمان و دیگری دیدار دوستان . میگن ارسطو جزء عالمان بسیار دانای زمان خودش بوده که سخنش شروع اندوه امروزم با اون بود ، به خودم گفتم دیدار دوستان شاید اندوه منو کم کنه ، ولی دوستان واقعی  اونایی میشن که ما عاشقشونیم و بقول ارسطو انسان واقعی  انسانیست که عاشق خود باشد .

 باز  ارسطو میگه عشق انسان را از دیدن عیوب منع می کند. اینطوری باشه که خودم کلی عیب دارم و وقتی آدم پر عیب باشه از خودش اندوهناک میشه ، به خودم گفتم بزار ببینم ارسطو در مورد شادی چی گفته  ، به این جملش برخوردم که میگه :در زندگی وقتی کاری برای انجام یا چیزی برای عشق ورزیدن یا بارقه ای برای امیدوار بودن داشتید آن گاه بدانید فرد شادی خواهید بود .

کاری نمیتونیستم انجام بدم چون قبلأ بحثشو کردم ، چیزی هم که  دیگه برای عشق ورزیدن ندارم اونم دلیلشو گفتم ، موند داشتن بارقه امید تعریف امید هم از نظر ارسطو عبارت است از شروع اولین مرحله  از انجام کاری که  تمایل به آن داریم  ،خوب باز مشکلم بیشتر شد چون نمیدونیستم تمایل به چه کاری دارم اگه شروع به اندیشیدن در موردش بکنم که دوباره همه چیز از اول شروع میشد، دیدم خوده ارسطو در مورد تمایلات میگه : تمایلات خود را میان دو دیوار محکم اراده و عقل حبس کنید.  کسانی هم که تمایلاتشون  در حبس  اراده و عقلشونه انسانهایی هستن با روح برتر ، ارسطو اسرار داره هیچ روح برتری نیست که آمیزه ای از دیوانگی و جنون را در خود نداشته باشد ، و به قول خودش دیوانگی و جنون رو هم قضاوت دیگران واسه آدم میسازه ، و تاکید ارسطو به این هست که همیشه معیاری بالا تر  از انچه که دیگران از شما انتظار دارند برگزینید و اون چیزی که بالاتر از معیارهای بقیه است خوب بودنه  و در آخر باز ارسطو میگه بیشترین تاثیر افراد خوب زمانی احساس می شود که از میان ما رفته باشند .

نتیجه تفکرکردن با فلسفه ارسطو میشه مرگ

خودش هم میگه آدم عاقل هیچوقت منتظر رقم خوردن اتفاقی نیست بلکه اونو خودش رقم میزنه .... مرگ هم که فقط یک اتفاقه ..

پس در نتیجه ...

محمد فدردی